#من_تو_او_دیگری_پارت_104
برانوش خشکش زده بود...
با این حال کاری که مرصاد خواسته بود را انجام داد...
مرصاد نگین را که به نسبت ارام تر شده بود را میخواست به دست او بدهد که برانوش ممانعت کرد ...
مرصاد تعجبی نکرد... گاهی واقعا فکر میکرد هیچ حس و عاطفه ای دروجود این مرد وجود ندارد.
با صدای قدم هایی در راهرو جفتشان حدس زدند که مهمان های کذایی قصد رفتن کرده اند!
برانوش سرش را به پشتی مبل تکیه داد و مرصاد گفت: سرت درد میکنه؟
برانوش:نه...
مرصاد:خوبی؟
برانوش: مگه قرار بود بد باشم؟
مرصاد نفس عمیقی کشید وگفت: وسط عصبانیت نقل ونبات پخش نمیکنن...
برانوش: مرصاد خفه شو...
مرصاد: از حرفهام...
برانوش بدون اینکه نگاهش کند گفت: کلا دیگه بی اثره ... حرف جدیدی نزدی!
مرصاد مسیرنگاه برانوش را تعقیب کرد و پوفی کشید.
هنوز نگین را در آ*غ*و*شش گرفته بود و نگین با ملچ مولوچ درحالی که کمی از اطراف بینی اش سرخ بود مشغول نوشیدن وخوردن شیر بود.
برانوش نفس عمیقی کشید ومرصاد پرسید: باز کی و اوردی تو خونه؟
برانوش :چی؟
مرصاد:یه مانتو تو حموم افتاده...
برانوش سیخ نشست وفکر کرد مانتو...!
برانوش زمزمه کرد:ارمیتا...
مرصاد تکان ناگهانی ای خورد وگفت: نه...
برانوش به مرصاد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و نیش خندی زد و گفت:چقدر ذهن منحرفی داری!
مرصاد با اخم گفت:مانتوی ارمیتا تو حموم خونه ی تو چیکار میکنه؟
برانوش لبخند زنان از جا بلند شد وگفت:حالا...
مرصاد با کلافگی گفت:مگه من با تو نیستم...
romangram.com | @romangram_com