#من_تو_او_دیگری_پارت_102
با شکلک هایی که از خودش در می اورد نگین را وادار به خندیدن میکرد...
بانو پایش راروی پا انداخت وگفت: فرح دخترخواهرمو دیده بودی؟
فرح که هنوز دربهت سخنان قبلی بانو بود لبخند مصنوعی ای زد وگفت: اره ... شراره؟
بانو نیم نگاهی به برانوش انداخت و گفت:از خانمی هیچی کم نداره... اصیل... نجیب... پاک... چقدر عاشق... بخدا خانواده دار... پدرش کارخونه داره... همگی نجیب زاده ان... و درحالی که با خیرگی م*س*تقیم به برانوش نگاه میکرد گفت: ولی کو لیاقت... کسی که دنبال یکی بره که عین مادرش باشه... راسته که میگن هرپسری میره لنگه ی همونی وپیدا میکنه که مادرش بوده ...
برانوش پوزخندی زد و گفت:مادرم که شمایین!
بانو ماند...
بد حرفی بود!
مرصاد هم داشت به برانوش نگاه میکرد.
بانو اخمی کرد وگفت: من فقط بزرگت کردم... فرح جون که غریبه نیست... این دو تا دخترم جای دخترای من ... بدونن... که...
برانوش میان کلامش امد و گفت:شما لطف کردید... اگربهتون بدهکارم امر کنید پرداخت کنم!
بانو علنا از درون و بیرون می لرزید.
از کیفش سیگاری بیرون کشید و ارمیتا بلند شد تا زیر سیگاری بیاورد.
فرح میانه را گرفت و گفت:ای بابا بانو جان.... من تو رو کشون کشون اوردمت اینجا با پسرت اشتی کنی... نه که هرچی هم که قبلا بوده خراب کنی!
مرصاد هم لبخند مسخره ای زد و گفت:اره دیگه مادر من ... بیخیال این بحث ها.... نظرتون چیه شام سفارش بدیم؟
ارمیتا دخالت کرد وگفت: الان میرم خودم حاضر میکنم... و داشت به افسانه اشاره میزد که بانو تند گفت:نه دخترم من که مزاحمت نمیشم... قصد من هم همین بود فرح جون... فقط حیف که خیلی دیر شده... دیگه هیچی درست نمیشه...
باز برگشت سر مهره ی اول!
برانوش لیوان چایش را روی میز گذاشت وگفت: من مشکلی با شما ندارم بانو... شمایید که....
بانو با بغض واضحی دود سیگارش را درفضا رها کرد و گفت:اره... مشکلی نیست ... اصلا تو که محبت و عاطفه سرت نمیشه... خوبه خودت پدری... همین دخترت فردا ببین چطوری تو روت بلند میشه... ببین چطوری قالت میذاره ... ببین ...
برانوش ازجا بلند شد و گفت:یه جوری بارش میارم که توروم بلند نشه .... شب خوش!
و نگین را از ب*غ*ل مرصاد کشید نگین داشت از همه بای بای میکرد ... برانوش از خانه خارج شد ...
خودش را داخل خانه اش پرت کرد... نگین را داخل روروئکش گذاشت و به اشپزخانه رفت تا شیرخشک نگین را اماده کند... صدای بوبو کردن نگین و حرکتش درخانه و چرخ زدنش در سرش بود. لحظاتی بعد درخانه باز شد.
با دیدن مرصاد نفس کلافه ای کشید و مرصاد گفت: خیلی نمک نشناسی...
برانوش:میدونم...
مرصاد:مادرمن دیگه باید در حقت چی کار میکرد که نکرد؟
برانوش:منت سر من نذارید!!!
romangram.com | @romangram_com