#من_تو_عشق_پارت_97
قدم برداشتم و دقیقا جلوش ایستادم....تونستم خودم رو پیدا کنم...با دیدن لباسایی که من انتخاب کرده بودم لبخند رو لبام نشست:
ــ تولدت مبارک...
با یه حرکت من رو کشید طرف خودش و به ثانیه نکشید که تو آغوشش بودم....صدای دست و سوت بقیه بلند شد...نمیدونم داشت نقشش رو بازی میکرد یا واقعی بود اما هرچی که بود برای من دلنشین بود....ازش جدا شدم....حس میکردم از گرمای شدید و هیجان یکدفعه ای گونه هام سرخ شده باشه...با احساس سنگینی نگاهی رو خودم سرم رو چرخوندم...نگاه خیره شقایق به من بود...تو نگاهش خونسردی بود....حسادت نبود....عصبانیت نبود....فقط با خونسردی به من خیره بود...
نگاهم و ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم....ترانه بلافاصله بعد از من اومد داخل...نشست رو صندلی و با لبخندی پهنی که مخصوص خودش بود نگاهم کرد...سرمو تکون دادم
ــ چیه؟چی شده؟
ــ دیدی چجوری بغلت کرد؟
ــ خوب که چی؟باید این کارو میکرد...این همه ادم به ما خیره بودن تا عکس العمل فرهاد و ببینن اگه این کارو نمیکرد که شک میکردن...
لباش اویزون شد و لبخندش رفت...
ــ یعنی میگی جدی نبود؟
فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم...
ــ ولی کاش جدی بود...اونوقت تو نمیرفتی...
رو به روش نشستم و دستاش و گرفتم...
ــ ترانه...من در هر صورت میرم...
romangram.com | @romangram_com