#من_تو_عشق_پارت_96


آروم زدم تو سرش...

ــ خاک تو سرت ترانه...بی حیا شدی امروزا...

ــ اینارو ولش کن.... بیا همینو بخر بپوش شاید لازم نشد دیگه طلاق بگیری و بری فرانسه...

ــ من نمیخوام فرهاد به خاطر این چیزا به طرفم کشیده بشه...

چشمکی زدم و لبخند شیطانی زدم:

ــ اما همین رو میخرم واسه اینکه یکم بچزونمش...

دستاش رو به هم زد و لبخند پهنی تحویلم داد:

ــ آفرین...تازه داری راه میفتی...

بعد از اینکه لباس رو خریدم برگشتم خونه ... هدیه ای که خریده بودم رو یه جا قایم کردم....تنها نگرانی که داشتم حضور حتمی شقایق توی مهمونی بود...بعد از اون جریان دیگه باهاش رو به رو نشده بودم و حالا نمیدونستم چجوری باید رفتارم رو کنترل میکردم...

یه دستم رو زدم به کمرم و دستم دیگه ام رو گذاشتم رو پیشونیم....با اینکه عاطفه و ترانه اصرار زیادی داشتن تا برای کمک بهم بیان اما قبول نکردم و خواستم خودم همه کارهارو انجام بدم...خوشبختانه امروز فرهاد تو شرکت زیاد کار داشت و لازم نبود سرگرمش کنیم تا خونه نیاد...لباس هاشو خودم انتخاب کرده بودم و با آژانس فرستادم شرکت....چیزی به اومدن مهمون ها نمونده بود...یک ساعت فرصت آماده شدن داشتم .....

لباسم با اون آرایش کمرنگ و هم رنگ لباسم معرکه شده بود....موهام رو فر کردم و آزاد دورم گذاشتم تا قسمت بالا تنه ام رو بپوشونه.... با صدای زنگ آخرین نگاه رو توآینه انداختم و از اتاق خارج شدم.....با اینکه سعی کرده بودم مهمونی زیاد شلوغ نشه اما بازم تعداد زیاد بود....با صدای چرخش کلید توی در همه ساکت شدن....استرس گرفته بودم....تا حالا اینقدر با فرهاد راحت نبودم که بخوام اینجوری سورپرایزش کنم و براش تولد بگیرم...دستام ناخوداگاه مشت شده بود....اینقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم فرهاد اومده تو....چشمای متعجبش رو دیدم که کم کم جاش رو به خنده داد...با حرکت دست عاطفه که منو به جلو هل داد به خودم اومدم

ــ چرا خشکت زده سایه...برو جلو دیگه


romangram.com | @romangram_com