#من_تو_عشق_پارت_95
ــ بیا اینو ببین سایه...جون خودم تا دیدمش یاد تو افتادم گفتم فقط به درد تو میخوره...
با دیدن لباسی که رو به روم بود لبخندی زدم...واقعا قشنگ و شیک بود...به فروشنده که دختری هم سن و سال خودم بود گفتم تا سایزم رو برام بیاره....محو خودم توی آینه بودم...
لباس تو تنم خیلی خوب بود اما مشکلش این بود که زیاد باز بود اما نمیتونستم چشم ازش بردارم...رنگ لباس صورتی ملیحی بود...دکلته بود که از تمام قسمت جلوی لباس تا روی کمرم کار شده بود...بلندیش تا یکم بالای زانوم بود....
با ضربه ای که به در خورد چشم از لباس برداشتم و درو باز کردم...ترانه با دیدنم برای اینکه صدای جیغش بلند نشه دستش رو گرفت جلو دهنش و با چشمای بیرون زده اش بهم نگاه کرد...دستو جلو چشمش تکون دادم...
ــ هوووووی....چشات و درویش کن...چه خبرته؟
دستاش رو از رو دهنش برداشت و لبخند پهنی زد:
ــ سایه...جون خودم این لباس رو جلو مجنونم بپوشی لیلی رو یادش میره دیگه فرهاد که چیزی نیست...
اخمام رو تو هم کشیدم و صدام رو آوردم پایین تر:
ــ یواش تر بابا...عاطفه میفهمه
ــ عاطفه رفت لباس پرو کنه اینجا نیست که...ولی خداییش چی شدی
تکونی به سر و گردنم دادم و پشت چشمی نازک کردم:
ــ من هرچی بپوشم بهم میاد چون کلا خوش هیکل و خوش تیپم...
ــ اون که بلههههه...اصلا بیا از فرهاد طلاق بگیر زن خودم شو...
romangram.com | @romangram_com