#من_تو_عشق_پارت_94
عاطفه دستاشو بهم زد و گفت:
ــ باید از سامیار و شهریار بخوایم اون روز فرهاد و سرگرم کنن تا ما بتونیم اینجا رو درست کنیم...
من که فقط شنونده بودم...ترانه و عاطفه برای خودشون برنامه ریزی میکردن و هر از گاهی که نظر منو میخواستن فقط سرم رو تکون میدادم... اونا هم که به کلی یادشون رفته بود برای چی اومدن اینجا...از این فکر خنده ام گرفت که ترانه با دیدن خنده ام اخمی کرد و مشتی به بازوم زد:
ــ مرض...چرا میخندی...تولد شوهر جنابعالیه اونوقت خانم پاشو انداخته رو پاش قهوه میخوره ما داریم برنامه ریزی میکنیم...
خنده ام بیشتر شد که عاطفه هم با من زد زیر خنده...از جا بلند شدم و همونطور که میرفتم سمت اتاق گفتم:
ــ انگار یادتون رفته قرار بود بریم واسه لباس شما دوتا...زود باشید بابا...به جای اینکه به فکر عروسی خودشون باشن نشستن واسه تولد شوهر من برنامه ریزی میکنن...
خنده دیگه ای کردم و لباسام رو پوشیدم....تموم طول خرید به فکر هدیه ای بودم که باید برای فرهاد میخریدم....واقعا هیچی به ذهنم نمیرسید و دیگه داشتم از فکر کردن بهش کلافه میشدم که با فکری که یکدفعه به ذهنم رسید لبخندی رو لبم نشست...به عاطفه و ترانه که مشغول دیدن لباس بودن برای شب تولد گفتم کاری دارم و تا لباس ها رو ببینید برمیگردم و رفتم برای خرید چیزی که تو ذهنم بود...
بعد از حساب کردن پول جعبه رو داخل کیفم گذاشتم و از مغازه بیرون اومدم...نزدیک مغازه ای لباس فروشی بودم که دیدم ترانه با عجله ازش بیرون اومد و با دیدن من به حالت اینکه زود برم داره بال بال میزنه...نزدیکش که شدم به
سرعت دستم رو گرفت و برد داخل
ــ چی شده؟دستمو کندی ترانه...وایسا ببینم
romangram.com | @romangram_com