#من_تو_عشق_پارت_93
عاطفه کمی از قهوه اش رو خورد و گفت:
ــ هیچی دیگه...بعدش زنگ زدم به ترانه تا بیایم دنبال تو با هم بریم...راستی برنامه ات واسه پنجشنبه چیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم...مگه پنجشنبه چه خبر بود؟
ــ پنجشنبه؟
ــ آره دیگه...نگو که تولد فرهاد و یادت رفته؟
تازه دوزاریم افتاد که چه خبره...اگه عاطفه میفهمید تولد فرهاد رو نمیدونم خیلی ضایع میشد...
ــ آها....اونو میگی...خوب راستش میخواستم سورپرایزش کنم ولی هنوز چیزی به ذهنم نرسیده
ــ پس باید یه فکری کنیم...تا پنجشنبه چیزی نمونده که
ترانه که تا اون موقع ساکت بود گفت:
ــ من یه فکری دارم...همین جا یه مهمونی ترتیب میدیم دوستا و فامیل ها رو هم دعوت میکنیم...نظرتون چیه؟
من که هنوز از شوک حرفی که زده بودم بیرون نیومده بودم فقط سرمو تکون دادم...نمیدونم این برنامه سورپرایز کردن یه دفعه چجوری اومد سر زبونم!...
ــ سایه؟فهمیدی چی گفتم اصلا؟
ــ آ...آره...فکر خوبیه ولی زیاد شلوغ پلوغ نباشه
romangram.com | @romangram_com