#من_تو_عشق_پارت_91

ــ باشه...منتظر میمونم

اخم دختر پرنگ تر شد و دوباره به صفحه مقابلش خیره شد... از اضطرابم کم شده بود...امیدوار بودم نیما بدون اینکه کسی بفهمه بتونه کمکم کنه...نیم ساعت از وقتی رسیده بودم گذشته بود و هنوز طرفی که داخل اتاق بود کارش تموم نشده بود....هر از گاهی منشی سرش رو بالا می اورد و به من نگاه میکرد...همون موقع در باز شد و مردی میان سال از اتاق خارج شد...منشی با لبخندی از جا بلند شد و با مرد خداحافظی کرد...پس این دختر لبخند زدن هم بلد بود....

بعد از رفتن مرد تلفن رو برداشت به نیما اطلاع داد خانمی اومده و میخواد شما رو ببینه...بعد از پرسیدن اسم و فامیلم نمیدونم چی به دختر گفت که هول شد و به من گفت برم داخل...ضربه ای به در زدم اما قبل از باز کردن در لحظه ای شک کردم...اگه کارم درست نباشه چی...دل رو به دریا زدم و در و باز کردم...به محض ورودم نیما از جا بلند شد و با خوش رویی به استقبالم اومد...با اشاره دستش رو مبل های راحتی که جلو میزش چیده شده بود نشستم...

ــ خیلی خوش اومدید...چه افتخاری...

لبخند نصفه و نیمه ای زدم و خودم رو آماده کردم تا دلیل اومدنم رو بگم...

ــ راستش....آقای سرمدی...

ــ نیما صدام کنید....غریبه که نیستیم....

ــ اما...من اونجوری راحت ترم

لبخندش پرنگ تر شد و گفت:

ــ بسیار خوب هر جور راحتین

ــ ببینین آقای سرمدی...اولین چیزی که برام مهمه اینه که هیچکس نفهمه من چرا اینجام

لبخندش رفت و جاش رو به تعجب داد...وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم:

ــمن...من و فرهاد قراره ازهم جداشیم اما برای ازدواج برادرم که با خواهره فرهاده قراره این طلاق رو عقب بندازیم اما من میخوام اقدام کنم که بلافاصله بعد از ازدواج برادرم جدا شم...علاوه بر اون...

romangram.com | @romangram_com