#من_تو_عشق_پارت_79
دیگه هوا سرد شده بود....پالتومو برداشتم و از اتاق خارج شدم...فرهاد آماده منتظرم بود...با دیدنش لبخندی زدم...دیگه سرد بودن بس بود امشب باید خوب رفتار میکردم....هرچند که با دیدن لبخندم تعجب رو تو چشماش دیدم... بعد از یک ساعتی که تو راه بودیم بالاخره رسیدیم ... مهمونی تو ویلای شخصی بود که به تازگی شراکتش رو با کارخونه بابا شروع کرده بود....با دیدن دست فرهاد که به سمتم دراز شده بود دستمو دور بازوش حلقه کردم و قدمهام و به سمت ویلا برداشتم...
اکثر مهمون ها اومده بودن....با دیدن مامان اینا که همه پیش هم نشسته بودن رفتیم سمتشون...این وسط فرهاد با چند نفری سلام کرد که چون من نمیشناختمشون به تکون دادن سرم و یه لبخند اکتفا میکردم...
عاطفه و سامیار هم بودن...با دیدنشون لبخندم پر رنگتر شد.... به هم میومدن...علاوه بر اون عشق رو نگاه هر دو میدیدم...با صدای مامان به خودم اومدم و چشم بهش دوختم...تو چشماش نگرانی به وضوح دیده میشد...
ــ حالت خوبه عزیزم؟
لبخندی زدم تا شاید از نگرانی تو چشماش که علتش رو میدونستم کم بشه...
ــ خوبم مامان جون...خوبم
نم اشک تو چشماش قلبم رو لرزوند
ــ مامان؟حالت خوبه؟چی شده؟
دستمو تو دست گرفت...با بغضی که سعی میکرد کنترلش کنه...مامان زن محکمی بود...تو کنترل کردن احساساتش قوی بود...درست برعکس من...من که با کوچکترین اتفاقی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم و آروم باشم...
ــ دلم خونه....اینکه میبینم به خاطر بچه مجبوری زندیگیتو...
ــ مامان...خواهش میکنم...ما قبلا در موردش حرف زدیم...تازه اینجا هم جاش نیست که بخوایم دوباره بحث کنیم...من و فرهاد تصمیممون رو گرفتیم ... منتظریم تا عروسی عاطفه و سامیار و ترانه و شهریار تموم شه اونوقت برای طلاق اقدام کنیم...
با تموم شدن حرفم از جا بلند شدم ... به هوای تازه احتیاج داشتم...بیرون سرد بود اما حوصله اینکه به خدمتکار بگم برام پالتوم رو بیاره نداشتم... با اینکه سرما تا مغز استخونمو میسوزوند ولی به این هوا احتیاج داشتم .... بازم مردد بودم...به خاطر تصمیمی که داشتم شاید عذاب وجدانم بود که قلقلکم میداد... ترس دیگه ام از این بود که تو این راه خودمم گرفتار بشم و دلمو ببازم...نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به درخت دادم و به استخر خالی وسط باغ خیره شدم... با صدایی که از پشت سرم شنیدم به عقب برگشتم
ــ هوای مناسبی برای فکر کردن نیست...
romangram.com | @romangram_com