#من_تو_عشق_پارت_78


موهام رو از دستش در اوردم و بردم پشت گوشم و در حالی که سعی میکردم بهش نگاه نکنم گفتم:

ــ کاری داشتی؟

ــ فردا شب یه مهمونی دعوتیم....در حقیقت یه مهمونی کاریه اما همه با خانواده هاشون میان...

ــ واقعا؟ اما میشه من نباشم؟

ــ نه...تو از طرف پدرت به عنوان دخترش و از طرف خانواده ما به عنوان عروسشون باید حتما باشی...

سرم رو تکون دادم

ــ باشه...اگه کار دیگه ای نداری من بخوابم؟

ــ نه....شب بخیر

خواستم درو ببندم که باز صدام کرد...برگشتم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه...

ــ هیچی....خوب بخوابی...

درو بستم و لبخند زدم...امیدوار بودم بتونم رو فرهاد تاثیر بزارم....به هر حال اون یه مرد بود...دختری رو تو خونه اش داشت که زنش بود اما نمیتونست بهش نزدیک بشه...نمیخواستم با ترفند های زنونه اونو بکشم سمت خودم میخواستم به خاطر خودم به طرفم بیاد....مهمونی فردا شب هم میتونست تا حدودی بهم کمک کنه...مخصوصا اینکه این مهمونی مربوط به شرکت و کارخونه بود و میدونستم که شقایق نیست....

راس ساعت 7 شب آماده بودم...اینبار تو پوشیدن لباس زیاده روی نکردم...نمیخواستم اتفاقات تولد عاطفه دوباره تکرار بشه... لباسم صورمه ای ساده بود...بلندیش تا زانوم میرسید و قسمت کمرش کار شده بود...در کل ساده و شیک بود...برای امشب مناسب بود ... کفش های همرنگ لباسم رو پوشیدم و مناسب باهاش آرایش ملیحی داشتم...موهامو بالای سرم شل جمع کردم....از همه چیز ظاهرم امشب راضی بودم فقط میموند رفتارم که اونو هم باید کنترل میکردم... نباید مثل همیشه که در برابر فرهاد گستاخ بودم رفتار میکردم ....


romangram.com | @romangram_com