#من_تو_عشق_پارت_77

ــ چی؟

ــ میدونه که بین شما چیزی نیست...نظورم اینه که...

ــ از کجا میدونه؟

ــ ام...خوب مثل اینکه شقایق خواهرشه ها....

دستامو محکم کوبیدم به هم که چشمای ترانه گشاد شد

ــ لعنتی...

ــ چت شد؟ خوب خودت که میدونستی شقایق از همه چیز با خبره

ــ پس واقعا دیگه نباید بفهمه....نمیخوام به گوش شقایق برسه

ــ باشه عزیزم چیزی بهش نمیگم....

دستامو گرفت تو دست و سعی کرد آرومم کنه...اما خیلی وقت بود رنگ آرامش و ندیده بودم...به محض رسیدن به خونه تصمیم گرفتم به مهتاب زنگ بزنم....مهتاب دختر دوست صمیمی بابا بود...تا قبل از رفتنش از ایران همیشه با من و ترانه بود اما ترجیح داد برای ادامه تحصیل به فرانسه بره....میدونستم وقتی همه چیزو براش تعریف کنم کمکم هر جور باشه کمکم میکنه...

شنیده بودم که تو یکی از بیمارستانها مشغول کار شده...با توجه به سابقه تحصیلی خوبی که داشتم مطمئن بودم میتونم تو یکی از بیمارستانها دورمو بگذرونم....بعد ار صحبت کردن با مهتاب خیالم رو راحت کرد هر کار بتونه برام انجام میده و قرار شد در اولین فرصت مدارکم رو براش بفرستم...

شب فرهاد زودتر از همیشه اومد خونه... بعد از روزی که شقایق اومد پیشم با فرهادم سرسنگین بودم و خودشم این رو فهمیده بود اما برای فهمیدنش تلاشی نمیکرد یا شاید هم همه چیز رو میدونست ... برای خواب آماده شده بودم که ضربه ای به در خود...لباس خوابم بلوز و شلوارکی بود که روش عکس های قلب داشت...درست مثل بچه ها شده بودم...مخصوصا که موهام باز بود....وقتی از مناسب بودن لباسام مطمئن شدم در و باز کردم...فرهاد که دستش رو بالا برده بود تا دوباره در بزنه با باز شدن در دستش چند لحظه دستش بالا موند و چشماش تو چشمم ثابت موند...منم همین رو میخواستم...در حقیقت قدم اولم این بود که فرهاد رو عاشق کنم و قدم دوم اینکه برم...نمیدونم...شاید زیادی خودخواهی بود این کارم ولی باخودم عهد کرده بودم این کارو انجام بدم...دستش آروم پایین اومد و تکه ای از موهام رو تو دستش گرفت...

ــ مثل بچه ها شدی...

romangram.com | @romangram_com