#من_تو_عشق_پارت_67





به طرفش برگشتم ... معلوم بود چشماش و به زور باز نگه داشته ... مردد بودم برای موندن ...

ــ تو...الان حالت خوب نیست...بخواب...

ــ سایه...

آب دهنمو قورت دادمو یه قدم نزدیکتر شدم... فرهاد مغرور داشت از من خواهش میکرد برای موندن... این فرهاد همیشگی نبود ... کنار تخت ایستادم و اروم کنارش دراز کشیدم ... دستشو زیر سرم گذاشت و چشماشو که دیگه تاب بیدار موندن نداشت و بست ... از این همه نزدیکی ضربان قلبم تند شده بود ... سرمو یکم بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم ...

ــ چی میشد من و تو یه زندگی معمولی داشتیم مثل همه ادمایی که با هم ازدواج میکنن...

نفس عمیقی کشیدم...

ــ چی به روزت اومده فرهاد ... این چند روز اون فرهاد خودخواه همیشگی نیستی...

ــ بعد از رفتن من تو و شقایق .....

حرفمو ادامه ندادم ... خودمم نمیدونستم اون طور که میخوام همه چیز پیش میره یا نه ... چشمامو بستم و با فکر اینکه از فردا باید برم دنبال کارام به خواب رفتم ...

غلطی زدم و چشمامو باز کردم...با دیدن ساعت به سرعت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون...با دیدن فرهاد تو آشپزخونه یاد دیشب افتادم و دلیل دیر بیدار شدنمو فهمیدم...سریع به اتاقم رفتم و گوشیم و برداشتم ... با دیدن زنگای ترانه و پیام هایی که با مهربونی شروع شده بود و به فحش و تهدید رسیده بود لبخندی زدم و شمارشو گرفتم

ــ حرف نزن...سایه یک کلمه هم حرف نزن که هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم

romangram.com | @romangram_com