#من_تو_عشق_پارت_65
با عجله خودمو رسوندم خونه... از اونجاییکه مثل همیشه با فرهاد قهر بودیم و حرف نمیزدیم به سامیار گفته بودم دنبال منم بیان اما فرهاد زودتر از همیشه اومد خونه... با زنگ سامیار که گفت رسیده در خونمون کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون...خواستم به فرهاد رفتنمو اطلاع بدم اما پشیمون شدم و به سمت در رفتم قبل از اینکه خارج بشم از اتاق اومد بیرون...لباس پوشیده بود و اماده بود...
ــ کجا؟
ــ سامیار پایین منتظرمه
بدون هیچ حرفی فقط سرشو تکون داد و اومد جلو...با هم از در خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین سامیار...جلو مامان بابا یکم مسخره بود با وجود فرهاد من با اونا برم اما باز به قصد سوار شدن در ماشین و باز کردم که با حرف فرهاد غافلگیر شدم
ــ سامیار جان شما برید منو سایه با هم میریم
ــ ولی...
با چشم غره فرهاد ساکت شدم و دنبالش حرکت کردم ....در طول راه هیچ حرفی زده نشد...اما یه چیزی تو فرهاد برام عجیب بود...مثل همیشه مغرور نبود فقط ناراحت بود...همون غمی که این چند وقته تو نگاهش بود و نمیدونم از چی بود... مراسم به خوبی برگزار شد....مامانم چون از نتیجه این خواستگاری مطمئن بود برای عاطفه نشونه گرفته بود که با اجازه پدر جون دستش کردن ... قرار عروسی رو گذاشتن برای یک ماه دیگه .... برای سام و عاطفه خوشحال بودم...خیلی خوشحال...حداقل اونا با عشق و علاقه ازدواج میکردن ...
شب وقتی رسیدیم خونه قبل از پیاده شدن از ماشین فرهاد صدام کرد ... به سمتش برگشتم منتظر تا حرفشو بزنه
ــ رفتی خونه درو قفل کن
ــ مگه تو نمیای؟
ــ باید برم جایی ... کار دارم
سرمو تکون دادم و پیاده شدم... ته دلم خوشحال بودم از اینکه ازم خواسته بود درارو قفل کنم...از اینکه نگرانم بود حس خوبی داشتم ... بعد از قفل کردن درا به اتاقم رفتم و لباسمو عوض کردم... بی خوابی زده بود به سرم ... رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...نمیدونستم چی میشه...بعد از طلاق باید چکار میکردم...یه بار دیگه ما با هم فامیل شده بودیم و این رابطه فامیلی باقی میموند... جرقه ای توی ذهنم زده شد ... با صدای در خونه فرصت بیشتر فکر کردن به چیز تازه ای که به ذهنم رسیده بود رو نداشتم...
به ساعت نگاه کردم چند دقیقه از 3 صبح گذشته بود و فرهاد تازه برگشته بود خونه... بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون...چراغا هنوز خاموش بود...با فکر اینکه حتما خسته بوده و برای خواب به اتاقش رفته برگشتم تا به اتاقم برم اما با دیدن جسمی رو مبل به اون سمت رفتم ... با همون لباسا رو مبل افتاده بود و سرش و به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش بسته بود...آروم صداش کردم:
romangram.com | @romangram_com