#من_تو_عشق_پارت_64
با این حرفش خیالم راحت شد...میدونستم که نظر عاطفه مثبته...بعد از صحبت با ستاره جون رفتم پیش مامان تا بهش بگم برای خواستگاری رسمی از عاطفه با خود ستاره جون تماس بگیره...مامان خیلی باهام حرف زد و سعی کرد از فکر طلاق منصرفم کنه اما با دیدن اینکه من چقدر مصمم هستم دیگه بیخیال شد و ازش حرفی نزد...ترانه که از شنیدن این خبر رسما سکته کرد....دو روز بعد از اون شب بود که سر کلاس همه چیزو براش تعریف کردم...بعد از شنیدنش چند ثانیه بهم خیره شد تا شاید بتونه آثار شوخی رو تو صورتم پیدا کنه اما وقتی دید قضیه جدیه محکم زد رو دسته صندلی و دادش رفت هوا:
ــ تو چه غلطی کردی؟
اینقدر این جمله رو بلند گفت که همه برگشتن و به ما نگاه کردن
ــ چه خبرته! همه فهمیدن...
ــ سایه! تو راستی راستی گفتی نمیتونی بچه دارشی و میخوای طلاق بگیری؟
ــ آره آره آره... راحت و بی دردسر
ــ بی دردسر؟ واقعا؟ آخه بدبخت تازه دردسرات شروع میشه...دیگه کیه که حاضر شه باهات ازدواج کنه... حتی همین میلاد که اینقدر دم از عشق میزنه...
ــ من که نمیخوام با یلاد ازدواج کنم...
تعجبش بیشتر شد... با دهن باز بهم زل زده بود...
ــ چته باز؟
ــ چته و مرض... داری چکار میکنی سایه؟ اگه به خاطر میلاد نیست پس مرض داری میخوای طلاق بگیری!
سرمو انداختم زیر.... چی بهش میگفتم.... خداروشکر همون موقع با اومدن استاد از جواب دادن نجات پیدا کردم هرچند که بعد از کلاس باز میخواست سر بحث و باز کنه اما من سریع ازش جدا شدم وبه بهونه اینکه امشب برای خواستگاری از عاطفه باید بریم خونه اشون ازش جدا شدم...
romangram.com | @romangram_com