#من_تو_عشق_پارت_60


ــ مگه من نگفتم این راهش نیست...مگه نگفتم یکم صبر کن خودم درستش میکنم...یعنی اینقدر برات سخته

با دادش ناخوداگاه یه قدم به عقب رفتم که چسبیدم به در یخچال...یه دستش و اورد بالا و گذاشت کنار صورتم رو یخچال...فاصله ام باهاش کم بود....تو چشماش بیشتر از عصبانیت غم دیده میشد...سرشو اورد نزدیک گوشم و با صدای گرفته ای گفت:

ــ خسته ام کردی سایه....با این کارات خسته ام کردی دیگه

صدای زنگ گوشیم که بلند شد ازم فاصله گرفت و رفت بیرون....با دیدن اسم سامیار رو صفحه گوشیم سعی کردم بغض گلومو پنهان کنم و جواب دادم

ــ جانم سامی

ــ سایه؟ حالت خوبه؟ دیشب دیگه ندیدمت همه نگرانت بودن

ــ آ... آره خوبم داداشی...چی شده؟

ــ سایه میشه باهات حرف بزنم؟ باید یه چیزی رو بهت بگم

ــ سامی اگه درباره دیشبه...

ــ نه نه....درباره خودمه

ــ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

ــ بهت میگم....میتونی بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟


romangram.com | @romangram_com