#من_تو_عشق_پارت_59

ــ یعنی هیچ درمانی وجود نداره؟ اخه مگه میشه؟

نتونست به حرفش ادامه بده و زد زیر گریه....میدونستم برای مامان و بابا از همه سختره...من رسما روی خودم عیب گزاشتم فقط برای رهایی از این زندگی اجباری با فرهاد... از جا بلند شدم و در حالی که سعی میکردم اشکم پایین نریزه حرف اخرو زدم

ــ هیچ راهی نیست... فرهاد حقشه که پدرشه و من نمیتونم این حق و ازش بگیرم...در ضمن هر دوی ما به این جدایی راضی هستیم...

به سرعت به سمت اتاقم رفتم...اگه یکم دیگه میموندم میزدم زیر گریه و معلوم نبود بتونم خودمو نگه دارم تا جریان و لو ندم...خودمو رو تخت پرت کردم ...سرمو تو بالشت فرو بردم تا صدای حق حقمو کسی نشنوه....





چشمامو که باز کردم میسوخت...سرم بدجور درد میکرد...یاد دیشب افتادم و اتفاقاش...بلند شدم و بعد از یه دوش آب گرم حالم بهتر شد....دیشب انقدر حالم بد بود که نفهمیدم مهمونا کی رفتن...فرهاد اومد خونه یا نه....از اتاق رفتم بیرون و سمت آشپزخونه....مطمئنا با یه لیوان چایی سر دردم بهتر میشد...پشت میز آشپزخونه که نشستم فرهاد اومد داخل....به این فکر افتادم که چرا این موقع خونه است و بعد یادم افتاد که جمعه است...علت ناراحتیشو نمیدونستم...این کار من ضرری که براش نداشت تازه به نفعشم بود....راه براش هموارتر میشد تا به شقایق برسه....داشت از اشپزخونه بیرون میرفت که صداش کردم

ــ فرهاد؟

بدون اینکه حرفی بزنه به سمتم برگشت

ــ راستش....خوب....میدونم باید باهات هماهنگ میکردم اما یکدفعه ای شد

ــ حالا که به خواسته ات رسیدی...دیگه چرا توضیح میدی؟

ــ فرهاد من...

حرفمو قطع کرد و قدم به قدم به نزدیک شد

romangram.com | @romangram_com