#من_تو_عشق_پارت_58
ــ آ... آره...باهاش ازدواج میکنم
تو یه حرکت بازومو از دستش جدا کردم و اینبار با قدم های تندتر به سمت ویلا حرکت کردم..
فردای اون روز برگشتیم تهران... درباره موضوع مشکل داشتن واسه بچه دار شدن دیگه با فرهاد حرفی نزدم اما من تصمیمو گرفته بودم که اینکارو کنم.... حداقل از زندگی ای که هیچ عشقی توش نبود و هر روزش داشت با دعوا میگذشت راحت میشدم...ما حتی نمیتونستیم ثل دو تا همخونه کنار هم زندگی کنیم و این منو مصمم تر میکرد.... طی یک تصمیم ناگهانی تر همون روز زنگ زدم و هر دو خانواده رو برای شام دعوت کردم...بعد از شام بود که داشتم فنجون های نسکافه رو پر میکردم که فرهاد اومد تو آشپزخونه
ــ سایه؟ نمیخوای دلیل این مهمونی یکدفعه ای رو بگی؟
سینی رو برداشتم و رفتم سمت سالن:
ــ الان میفهمی
بعد از تعارف کردن به همه جایی نشستم که به همه دید داشتم.... فرهاد انگار که میدونست چی میخوام بگم و تو چشماش چیز عجیبی بود....همه منتظر بودن تا به حرف بیام و دلیل این مهمونی ناگهانی رو بدونن...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم...
ــ راستش من...من باید چیزی رو بهتون بگم...من و فرهاد چند وقت پیش فهمیدیم که برای بچه دار شدن مشکل داریم...
سرم پایین بودو نمیتونستم قیافه بقیه رو ببینم اما حدس میزدم الان فرهاد داره با تعجب بهم نگاه میکنه...با صدای ستاره جون سرمو بالا اوردم:
ــ یعنی چی؟ چه مشکلی؟ مشکل از کیه؟
ــ من.... من نمیتونم بچه دار شم...واسه همین منو فرهاد تصمیم گرفتیم از هم جداشیم
بعد از این حرفم فرهاد که با اپن اشپزخونه تکیه داده بود از سالن خارج شد و رفت بیرون... بابام وبابای فرهاد هیچکدوم حرفی نمیزدن...عاطفه و سامیار هم با قیافه های در هم یه گوشه نشسته بودن...این سکوت توسط مامانم شکسته شد
romangram.com | @romangram_com