#من_تو_عشق_پارت_52
ــ فکر بابا بود...گفت شما که فرصت نکردین برین ماه عسل الان دست زنتو بگیر و ببر ویلای شمال...
ــ منو پیاده کن.دلیلی نمیبینم که باهات بیام ماه عسل
ــ خوب مجبوری که بیای چون بابا به رابطه من و تو شک کرده واسه همین پیشنهاد ماه عسل داد
ــ مسخره است...حداقل منو ببر لباسامو جمع کنم
ــ نگران اونا نباش.من برات لباس اوردم
ــ چی؟تو رفتی سراغ لباسای من؟
خندید و ساکت موند...وای خدا چه ابروریزی شده...این پسره که همه چیز میزای منو دیده دیگه...اوووف...با این فکر چشمامو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم...
با صدای باز و بسته شدن در چشمامو باز کردم...اول موقعیت خودمو نمیدونستم اما با دیدن ویلای روبه روم فهمیدم رسیدیم...از ماشین پیاده شدم
ــ اصلا همسفر خوبی نیستیا
ــ مجبور نبودی باهام همسفر بشی
ــ اتفاقا مجبور بودم
پوزخندی زدم و به ست ویلا رفتم....با اینکه کل راه خواب بودم اما بازم خوابم میومد...از پله ها داشتم بالا میرفتم که صدای داد فرهاد و شنیدم
romangram.com | @romangram_com