#من_تو_عشق_پارت_46
ناخواسته و از رو عصبانیت حرفای شهریار زدم...
بدون اینکه چشم ازش بردارم چند قدم بهش نزدیک شدم...
ــ چرا فکر میکنی برام مهمه؟
ــ خوب...اخه...با اون حرفا ناراحتت کردم...خواستم معذرت خواهی کنم
ــ معذرت خواهی تو به هیچ دردم نمیخوره اقا...بزار برات روشن کنم...ما فوقش یه مدت دیگه مجبوریم با هم زندگی کنیم بعدش هرکی میره دنبال کار خودش...واسه اینکه بابات مطمئن باشه و زودتر کارای ارث و میراثت حل بشه و از دستت راحت شم از این به بعد مثل یه زن عاشق رفتار میکنم ولی پیش خودت خیالاتی نکن که عاشقت شدم...
صورتو نزدیک بردمو از فاصله میلیمتری به چشماش نگاه کردم
ــ تروخدا هرچی زودتر این بازی مسخره رو توم کن تا هرکی بره دنبال زندگیش
ازش فاصله گرفتمو برگشتم سمت ویلا...تا لحظه اخر نگاه خیره و بهت زدشو دنبال خودم حس میکردم...بالاخره منم تونستم به غرور این پسره مغرور ضربه ای بزنم...
سشوارو برداشتم...اما با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدمو سشوارو گذاشتم سر جاش...موهامو که به خاطر خیس بودن فر شده بود بردم محکم بالا بستمو ولش کردم...رژ لبمو انداختم تو کیفمو از اتاق اومدم بیرون...همونطور که به فرهاد گفتم از اون شب به بعد جلو همه نقش یه ادم عاشقو بازی کردم اما تو تنهایی و خونه حتی یک کلمه هم با هم حرف نمیزدیم...بدون اینکه نگاهی بهش بندازم
رفتم سمت درو خارج شدم ...بعد از چند لحظه خودشو بهم رسوندو سوار ماشین شد...حرکت نمیکرد...نفس عمیقی کشیدو بعد راه افتاد...میدونستم تو مهمونی امشب شقایقم هست...تولد عاطفه بودو همه جوونای فامیل دعوت بودن....وارد اتاق فرهاد شدم و لباسمو عوض کردم...لباس مشکی پوشیده بودم...کوتاهیش تا بالای زانوم بودو یقه اش افتاده که با یه کمر طلایی روش کمرمو باریک تر نشون میداد....اروم از پله ها اومدم پایین...تو اون لحظه دیدم که چند نفر برگشتن و به من خیره شدن...میدونستم که از زیبایی چیزی کم ندارم...فرهاد داشت با یه نفر دیگه حرف میزد...وقتی نگاه خیره طرف مقابلشو به یه نقطه دید برگشت و با دیدن من چشماش گرد شد...با یه لبخند به سمتش رفتمو دستمو دور دستش حلقه کردم...
ــ عزیزم واسه منم نوشیدنی میاری؟
خشمی تو نگاهش بود که لبخندمو از بین برد...لیوانشو ازش گرفتمو قبل از اینکه بخورم از دستم گرفت
romangram.com | @romangram_com