#من_تو_عشق_پارت_45

ترانه: ساکت شو ببینم...الانم پاشو میخوایم بریم کنار دریا.یعنی چی همش اینجا خودتو حبس کردی

ــ من نمیام...حوصله ندارم ترانه تروخدا اصرار نکن

ترانه: بیخود...

دستمو کشیدو از روی تخت بلندم کرد و به زور فرستادم تا ابی به صورتم بزنم.کاش فرهاد نباشه... با یاداوری تهمتی که بهم زده بود دوباره بغض گلومو فشرد

ترانه: سااااااایه؟کجا رفتی...بیا دیگه

شیر ابو بستمو رفتم بیرون.با کمک ترانه لباسامو عوض کردمو رفتم.اول از همه چشمم خورد به شقایق...فرهاد روبه روش نشسته بود...لعنتی...خودت یه ذره هم رعایت نمیکنی اونوقت منو به چی متهم میکنی...بدون اینکه نگاهش کنم کنار ترانه نشستم

شهریار: دیگه داشتیم نا امید میشدیم ترانه خانم بتونه بیارتت بیرون

پوزخندی زدمو به اتش خیره شدم.ساعت از یک گذشته بود که همه برای برگشتن به ویلا بلند شدن... اروم کنار ترانه قدم برمیداشتیم....

ــ سایه؟

ایستادم...بعد از لحظه مکث به سمتش برگشتم...

ــ میشه با هم حرف بزنی؟

ترانه با گفتن تنهاتون میزارم از ما جدا شد...به چشماش خیره شدمو منتظر تا به حرف بیاد...

ــ خوب...چیزه...من عادت ندارم از کسی عذرخواهی کنم ولی میدونم که صبح زیاده روی کردم...اون حرفا رو

romangram.com | @romangram_com