#من_تو_عشق_پارت_43
دستی به شونه فرهاد که با حالت گنگی به من خیره شده بود زدو با گفتن من میرم دنبال بقیه برگشت. راه افتادم سمت پله ها که برم تو اتاقم که با کشیده شدن دستم ایستادم
فرهاد: چی شده بود؟چرا فقط تو برگشتی کو بقیه؟
ــ چیزی نبود من خسته بودم برگشتم
فرهاد: منم احمقم...راستشو بگو...چی شده بود که این شهریار بهم تیکه انداخت
ــ تو بازار یکی مزاحمم شد...شهریارم زدش و منم چون ترسیده بودم خواستم برگردم خونه
فرهاد: یعنی چی مزاحمم شد؟الکی؟حتما خودت باعث شدی جرئت کنه بهت اذیت کنه
یه قدم برداشتم سمتش...قدش بلند بود...سرمو یکم بالا گرفتم...
ــ منظورت چیه؟
فرهاد: ببین خانم کوچولو من ابرو دارم...الان همه تو رو زن من میدونن...هر اشتباهی کنی شرمندگیش مال منه...بهتره از این به بعد بیشتر حواست به رفتارت باشه
ــ نمیفهمم چی میگی؟تو فکر میکنی من...چطور جرئت میکنی؟
خونم به جوش اومده بود...ناخوداگاه دستم بالا رفت و فرود اومد رو صورتش...ضربه ام محکم بود جوری که دست خودمم درد گرفت...سریع رفتم سمت پله ها...خودمو پرت کردم تو اتاق و درو هم قفل کردم...لباسامو پرت کردم یه گوشه اتاق و افتادم رو تخت...بازم پناه بردم به گریه...
با ضربه هایی که به در میخورد چشمامو باز کردم،موهامو از صورتم کنار زدم.همراه تق تق در صدای ترانه هم بلند شد
ترانه: سایه؟سایه؟تروخدا درو باز کن...چرا درو قفل کردی اخه دختر؟
romangram.com | @romangram_com