#من_تو_عشق_پارت_42


ــ نباید تنها میرفتم...

شهریار: با فرهاد خوشبختی؟

از سوالش شوکه شدم...

شهریار: ام...ببخشید...سوال بی جایی پرسیدم.راستش صبح که کم محلیاتونو دیدم کنجکاوشدم

ــ چیزه خاصی نبود...یه مشکل کوچیک بود

شهریار: به هر حال نباید همسرشو تنها میذاشت...اگه فرهاد همراهت اومده بود هیچکس جرئت نمیکرد اذیتت کنه

من و فرهاد تو چه فکری بودیمو این به چی فکر میکرد...ما منتظر جدایی هرچه زودتر بودیمو شهریار از حمایت فرهاد از زنش حرف میزد...وقتی به ویلا رسیدیم ماشین فرهاد بود...پس اقا تو ویلا مونده...خواستم پیاده شم که شهریار صدام کرد...یکدفعه دستمو گرفت...از کارش شوکه شدم...

شهریار: سایه...میخوام بدونی که...میتونی روی من به عنوان برادرت حساب کنی...منم مثل سام...اگه مشکلی چیزی بود رو کمکم حساب کن

با اینکه از کارش اول خوشم نیومد اما لحن دوستانه اش و لطفی که چند ساعت پیش بهم کرد باعث شد بهش اعتماد داشته باشم،با لبخند سر تکون دادمو پیاده شدم.وارد ویلا که شدیم همون موقع فرهاد از اشپزخونه اومد بیرون...با دیدن ما دو تا باهم تعجب کرد

شهریار: بیا فرهاد...اینم خانومت صحیح و سالم تحویل شما

فرهاد: چی شده؟

شهریار: من جای تو بودم یک لحظه هم نمیذاشتم بدون من تنها جایی بره...


romangram.com | @romangram_com