#من_تو_عشق_پارت_41

ــ حالت خوبه

ــ آ...آره...ممنونم...اگه نرسیده...بودی...

ــ دیگه تموم شد...چرا تنها اومدی اینور...خیلی اتفاقی دیدم مزاحمت شده

ــ اومدم...این گردنبندا رو ببینم...فکر نمیکردم اینطوری شه

همه وقتی موضوع رو فهمیدنو حال منو دیدن خواستن که برگردیم ویلا اما دلم نمیخواست گردش بقیه به خاطر من

خراب شه که دوباره شهریار نجاتم داد.

شهریار: نه خاله جون شما به گشتن ادامه بدین من سایه خانمو میرسونم ویلا.

مامان: نه پسرم تو چرا زحمت بکشی سام میرسونتش

شهریار: سامیار که الان نزدیکمون نیست و ممکنه تا برسه طول بکشه منم اینجا کاری ندارم میرسونمشون

واقعا ممنونش بودم.انقدر از پسره ترسیده بودم که الان فقط میخواستم برم ویلا و تنها باشم.

شهریار: حالت خوبه؟

ــ اره...ممنون...به خاطر من مجبور شدی برگردی

شهریار: این چه حرفیه...راستش از دور صورتتو که دیدم چقدر ترسیدی فقط دوییدم به سمتت تا اذیتت نکرده

romangram.com | @romangram_com