#من_تو_عشق_پارت_40
ــ خوب بابا حالا...اسمش که تو شناسنامه ات هست
ــ خوب که چی؟ترجیح میدم تو ویلا بمونم
ــ نه نمیشه...میترسم تو و فرهاد تو ویلا تنها بمونید همدیگه رو بکشید
ــ مگه اونم نمیاد؟
ــ نه...میگه حوصله خریدو ندارم.
وقتی فهمیدم فرهاد نمیاد تصمیم گرفتم باهاشون برم.همه رفته بودن فقط شهریار منتظر موند تا منو ترانه و شقایقو ببره.با چه کسیم میخواستم هم مسیر بشم...
بدون هیچ توجهی به حضور فرهاد با شقایق و شهریار سلام کردمو رفتیم سمت ماشین.من که عاشق خرید کردن بودم حالا اصلا حوصله نداشتم.ترانه هم همش منو با خودش میکشوند این مغازه و اون مغازه.
با ترانه جلو یه مغازه وایساده بودیم که یه دست فروش توجهمو جلب کرد.رفتم سمتش و از دیدن گردنبند های خوشکلش به وجد اومدم.بین انتخاب دوتاش گیر کرده بود
ــ این یکی قشنگ تره
برگشتم سمتش.پسری بود که با چشمای گردش زل زده بود به من.یه نگاه به دورو اطراف کردم اما ترانه رو ندیدم.
ــ مطمئنا تو گردنت زیباییش بیشترم میشه
وای خدایا حالا چکار کنم...بین جمعیتو پسره گیر کرده بودمو هیچ راه فراری نداشتم.دنبال راه فرار میگشتم که یه لحظه پسره رو نقش زمین دیدم.برگشتم تا ناجی خودمو ببینم.از دیدن شهریار نزدیک بود بال در بیارم.پسره از جا بلند شدو پا گذاشت به فرار.واقعا خدا شهریارو برام رسوند
romangram.com | @romangram_com