#من_تو_عشق_پارت_36


وقتی به خونه مامان اینا رسیدیم همه منتظر ما بودن.از دست فرهاد خیلی حالم گرفته شده بود واسه همین وقتی قرار شد همه ماشین نیارن منم همراه ترانه و عاطفه سوار ماشین سامیار شدم تا حداقل در طول مسیر ارامش داشته باشم.

مامان و ستاره جون و خاله با فرهاد اومدن که وقتی دید من با سامیار دارم میرم قیافه اش دیدنی بود و پدر جونو عمو خسرو شوهر خاله ام با بابا اومدن.خداییش انقدر سام مارو تو راه خندوند که گذر زمان رو حس نکردیم

ویلای پدر جون واقعا بزرگ و قشنگ بود.قرار بود چند روز اول تو ویلای اونا باشیمو بعد بریم ویلای ما.از دیدن قیافه اخمو فرهاد حسابی خنده ام گرفته بود.حالا دلم خنک شد که تو راه بهش اصلا خوش نگذشته.اتاق به اندازه کافی واسه همه بود فقط بدترین قسمتش که تا اون لحظه یادم نبود هم اتاق شدن اجباری من و فرهاد بود.تنها کسی که میدونست منو فرهاد واقعا با هم ازدواج نکردیم ترانه بود.

مشغول چیدن لباسا تو کمد بودم که فرهاد اومد داخل.به محض اینکه تی شرتشو در اورد مثل برق گرفته ها پشتمو راه کردم

ــ چکار میکنی؟

ــ لباس عوض میکنم.مشکلیه؟

ــ نه...نه...فقط میتونستی بگی تا من از اتاق برم بیرون

ــ جنبه نداری نگاه نکن

با اخم به سمتش برگشتم

ــ من جنبه ندارم؟

ــ نه...من جنبه ندارم پس؟

ــ اون که اره...اقایون هیپکدومشون جنبه ندارن


romangram.com | @romangram_com