#من_تو_عشق_پارت_35

ــ کی میخواد منو قال بذاره و بره؟

از ترس جیغ کوتاهی کشیدمو دستمو گذاشتم رو دهنم.از صدای خنده اش کفری شدم.برگشتمو انگشتمو به نشونه تهدید جلوش گرفتم

ــ بار اخرت باشه منو اینجوری میترسونیا

ــ تو خودت ترسویی...چرا میندازی گردن من؟

کیفمو برداشتمو بدون توجه بهش راه افتادم.با خنده پیروزمندانه ای از اینکه منو عصبانی کرده اومدو سوار شد.اخ چقدر دلم خنک میشد اگه یه جوری حال این پسره پرو و میگرفتم.یه فکری به ذهنم رسید برگشتم طرفش

ــ فکر میکردم دلت میخواد تعطیلات و با شقایق جونت باشی

ــ درست حدس زدی واسه همین شقایقم میاد

چشام 4تا شد

ــ چی؟

ــ اره...اونا هم دعوتن میان

ــ یعنی چی؟مگه خانوادش خبر دارن شما دو تا...

ــ شقایق دختر خاله منه.به خاطر همین اومدنشون چیز عجیبی نیست

دختر خاله اشه؟پس چرا من نمیدونستم؟نخیر اومدم حال اینو بگیرم حال خودم گرفته شد.خودش کم بود باید معشوقه اش رو هم تحمل میکردم. اگه پدر جون با ازدواجشون مخالف بوده پس چطور حالا راضی شده با ما بیان.قرار بود همه جلو خونه مامان اینا جمع بشن بعد از اونجا حرکت کنیم.تا خونه مامان اینا اخمام ناخوداگاه تو هم کشیده شدو سکوت کردم.درسته که این یه ازدواج الکی واسه من و فرهاد بود اما اگه قرار بود من رعایت کنمو به کسی دیگه فکر نکنم پس فرهادم باید این کارو میکرد.

romangram.com | @romangram_com