#من_تو_عشق_پارت_33
با صدای مامان از اینه دل کندیمو رفتیم پایین.نگاه خیره فرهاد بهم فهموند نقشه ام گرفته.بهش نگاه کردمو با لبخند ابرومو انداختم بالا.
همه دور سفره هفت سین جمع شده بودیم.همه ساکت بودنو داشتن دعا میکردن.منم تنها دعایی که اون لحظه به ذهنم میرسید رهایی از این ازدواج بود.با صدای تلویزیون که سال نو رو اعلام کرد بازار ماچ و بوسه و عیدی داغ شد.به فرهاد که رسیدم فقط باهاش دست دادم.
پدر جونو مادر جون به عنوان اولین عیدی سوییچ پورشه بهم دادنو حسابی سورپرایزم کردن مامان بابا هم سند یه ویلا تو شمال که به اسم منو فرهاد بود دادن.
بعد از ناهار فرهاد از همه معذرت خواهی کردو به بهونه سردرد خواست که استراحت کنه.میخواستم یکی از اتاقهای مهمان رو بهش بدم که با حرف مامان بازم تو عمل انجام شده قرار گرفتمو بردمش اتاق خودم.
درو باز کردمو اول خودم وارد شدم
ــ به خاطر حرف مامان اوردمت اینجا اما اگه راحت نیستی اتاقای دیگه هم هست
ــ نه...من راحتم اگه خودت نخوای اینجا بخوابی
به علامت منفی سرمو تکون دادمو از اتاق اومدم بیرون.
همه دور هم جمع بودنو داشتن از مسافرت حرف میزدن.تو این موقعیت حوصله مسافرت اونم با فرهادو نداشتم.هرکس یه جایی برای رفتن پیشنهاد میداد.
ترانه: بریم شیراز الان هم هوا خوبه هم شهر قشنگه
سامیار: نه بریم شمال هم خیلی وقته نرفتیم هم نزدیکتره هم ویلا داریم
ترانه: سایه اصلا تو بگو کجا بریم؟
ــ من؟ نمیدونم
romangram.com | @romangram_com