#من_تو_عشق_پارت_32


لباسامو پوشیدم.لباسی که واسه اونجا میخواستم بپوشم رو گداشتم تو کاور تا همرام ببرم.نمیدونم چرا همش دلم میخواست لباسایی بپوشم که چشم فرهادو در بیارم.

از اتاق اومدم بیرون.دیدم اقا راحت نشسته داره قهوه میخوره.رفتمو جلوش ایستادم.

ــ به به...سایه خانم...چه عجب ما شمارو تو این خونه دیدیم

ــ باید برم خونه مامان کمکش کنم.منو میرسونی یا خودم برم؟

ــ تازه 9 صبحه که.کو تا 12

ــ گفتم که میخوام برم کمکش.خودش و مهین خانم از پس این همه کار بر نمیان که

ــ باشه بابا چرا میزنی؟الان اماده میشم میام

رو مبل نشسته بودم که بالاخره اومد.تیپ اسپرتی زده بود که خیلی بهش میومد.بلند شدمو همراهش رفتم.

رژ لبمو پررنگ تر کردمو برگشت سمت ترانه

ــ چطور شدم؟

انگشت شصتشو اورد بالا و گفت: عالی

دوباره به خودم نگاه کردم.لباس ابی حریری پوشیده بودم که درست رنگ چشمام بود.کوتاهیش تا رو زانوم بود و قسمت سینه اش کار شده بود.بدون استین بودو بازوهامو به نمایش گذاشته بودم.به خاطر همرنگ بودن لباس با چشمام زیباییم چند برابر شده بود.میدونستم این فرهادو خیلی اذیت میکنه.زنی داشته باشی که ارزوی خیلیاست اما نتوتی نزدیکش شی.


romangram.com | @romangram_com