#من_تو_عشق_پارت_31

ــ ببخشید نمیدونستم باید برای اومدن به خونه ام از تو اجازه بگیرم.

ــ اه...لعنتی چرا باید مجبور میشدم با تو ازدواج کنم

داشتم با خودم حرف میزدم که با ضربه ای که به در خورد یک متر از جا پریدم.

ــ بله؟

در باز شدو فرهاد اومد داخل.دست به کمر جلوم ایستاد

ــ تو چرا همش از من میترسی؟

ــ من؟ نه...من نمیترسم

ــ باشه...اومدم بگم من دارم میرم بیرون تو که به چیزی احتیاج نداری؟

ــ نه...داشته باشمم به تو نمیگم

بازم بدون هیچ حرفی بهم نگاه کردو بعدم رفت بیرون

ــ پسره پرو...حتما داره میره پیش معشوقه اش...حتی نپرسید ناهار چی کوفت میکنی؟

2 هفته خیلی سریع گذشت.واقعا تو این هفته اصلا فرهادو نمیدیدم.فقط شب واسه خواب میومدو دوباره صبح میرفت.نزدیک ایام عید بودو حال و هوای همه خونه ها بوی عید میداد جز خونه ما.مامان واسه سال تحویل کل خونواده مهرارا و خاله اینا رو دعوت کرده بود.

با صدای ساعت گوشیم از خواب پریدم.تازه 7صبح بود.بلند شدم دوش گرفتمو اماده شدم تا زودتر برم پیش مامان بهش کمک کنم.ساعت 12 ظهر سال تحویل بود.

romangram.com | @romangram_com