#من_تو_عشق_پارت_23
ازمایشگاه حسابی شلوغ بود...بالاخره نوبتمون شد....کلی خودمو نگه داشتم تا موقع خون دادن جیغ نزنم...به جاش تو دلم کلی فحش فرهاد دادم که به خاطر اون دستم سوراخ شده...بازم اخمام رفته بود تو هم... فرهاد که قیافه امو دید خنده اش گرفت
ــ چیه؟خنده داره؟
ــ ترسیدی کوچولو؟
ــ نخیرم...
ــ اره از قیافه ات معلومه
حوصله کل کل کردن باهاشو نداشتم.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم...بازم میلاد...یعنی الان حالش خوبه...بلایی سر خودش نیاره...خدایا یه راهی نشونم بده...یه کاری کن از دست این بچه قرتی خلاص شم...از کلمه بچه قرتی خنده ام گرفت اما جلو خودمو گرفتم...نمیخواستم دوباره کل کل کردناش شروع شه...
جلو مزون لباس عروس که ایستاد دهنم باز موند...یکی از بهترین جاهایی بود که اسمشو شنیده بودم...به محض ورود خانمی اومد جلومون...یا دیدن من لبخندی زدو منم با لبخندی جوابشو دادم...اولین جایی نبود که میرفتمو با لیخند طرف مقابلم روبه رو میشدم...همیشه ترانه میگفت با این قیافه جذابی که تو داری مگه میشه کسی تو رو ببینه و بهت لبخند نزنه...خانمه به چند نفر دیگه گفت چند تا از بهترین نمونه های لباس عروسا رو برام اوردن...نمیخواستم فرهاد لباسارو تو تنم ببینه...بعد از پرو یکی رو انتخاب کردم...دوست نداشتم لباسم زیاد باز باشه...
این یک ماه واسه همه زود گذشت جز من که هر روزش به اندازه یک سال بود برام.میلاد تمام ساعت های کلاسشو تغییر داده بود.با اینکه اون ترم بالاتر بود اما بازم تغییر داد تا توی رفت و امدم هیچ برخوردی با هم نداشته باشیم.
مامان هم مثل من از این ازدواج راضی نبود اما اونم مجبور بود قبولش کنه.با صدای مهوش خانم چشمامو باز کردم.
ــ اینم از ارایش چشمات عزیزم.تموم شد میتونی چشماتو باز کنی.
اونشب شاید تنها عروسی که به جای خوشحال بودن و رقصیدن دوست داشت بشینه و گریه کنه من بودم.
عاطفه و ترانه به عنوان همراه اومده بودن باهام.دوست داشتم این شب لعنتی هرچه زودتر تموم شه.
تو اینه به خودم نگاه کردم.انصافا میگم که بیش از 5دقیقه مات خودم بودم.چشمای ابیمو انقدر قشنگ درست کرده بودم که یه لحظه ترسیدم فرهاد نتونه سر قولش بمونه.به هر حال من تا چند ساعت دیگه زن رسمیش میشدمو با اینکه بین خودمون قرارایی بود ولی دیگران که نمیدونستن و اونم راحت میتونست از این موضوع سو استفاده کنه.
romangram.com | @romangram_com