#من_تو_عشق_پارت_21

ــ سایه...گریه نکن...دیدن اشکات عمرمو کم میکنه...

ــ حالا چی میشه؟

نفس عمیقی کشیدو صورتمو گرفت بین دستاش..

ــ همیشه دوستت دارم...همیشه

چند لحظه بهم خیره شد...شاید میخواست تصویرمو تو ذهنش حک کنه...غم چشماش دو برابر شد...دستشو اورد پایین...بدون هیچ حرفی برگشتو رفت...نمیدونم چقدر طول کشید تا با نگاهم بدرقه اش کردم...وقتی به خودم اومدم که دیگه نبود...انگار از اولم نبوده...

به ساعتم نگاه کردم.5 بود.از کلاس اومدم بیرون دعا میکردم کاش فرهاد قرارمونو یادش بره و نیاد.بدجور فکرم درگیر میلاد بود.با ضربه ای که به دستم خورد پریدم بالا

ــ چته؟

ــ اونجارو شوهرت اومده دنبالت

ــ ترانه

از ته دل اهی کشیدمو رفتم سمت ماشینش.حتی به خودش زحمت نداد بیاد پایین،درو که باز کردم با ترانه سلام کردو منم انگار هویج بودم اونجا!!!

با ترانه خداحافظی کردمو سوار شدم.درو با تموم قدرتم بستم که فرهاد برگشت سمتمو چند لحظه بدون حرف نگام کرد.سری به نشونه تاسف تکون داد که دوست داشتم عینک دودیشو بردارم بکنم تو حلقش... پسره پرو...

جلو جواهر فروشی بزرگی پارک کرد.خواستم دوباره درو محکم ببندم که با دیدن قیافه میرغضب فرهاد بیخیال شدمو دنبالش راه افتادم...انتخاب حلقه رو به من سپرد...با اینکه هیچ ذوقی نداشتم واسه خریدش اما بدمم نیومده بود...حلقه ساده اما شیکی انتخاب کردم که فرهادم تایید کرد...تو اون موقیعت خودمو با میلاد تصور کردم...کاش فرهاد،میلاد بود...به خودم نهیب زدم...اگه میلاد مثل فرهاد بود که دیگه عاشقش نبودی...با توقف ماشین به خودم اومدم...رسیده بودیم خونه...بدون اینکه بخوام خداحافظی کنم درو باز کردم

ــ صبح 6 در خونتونم بریم ازمایشگاه بعدم لباس عروس...بهتره وقتی میام اماده باشی وگرنه...

romangram.com | @romangram_com