#من_تو_عشق_پارت_19
بابا: کار عاقلانه ای کردی دخترم که جواب مثبت دادی.
بغض اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد.جوری از پله ها بالا رفتم که حس کردم هر لحظه ممکنه از پله پرت شم پایین.
به محض ورودم به اتاق خودمو انداختم رو تخت و به بغضم اجازه شکسته شدن دادم.اونقدر گریه کردم که با همون لباسا خوابم برد.
به دستام نگاه کردم.نمیتونستم لرزششو کنترل کنم.هنوزم نمیدونستم قراره چجوری به میلاد موضوع رو بگم.به سمت جای همیشگی حرکت کردم.از دور دیدمش که روی نیمکت همیشگی نشسته.تا منو دید از جا بلند شد به بدبختی لبخندی رو لبم نشوندمو قدمامو تند تر کردم.بهش دست دادم،شاید از لرزش دستام بود که فهمید حالم خوب نیست
ــ حالت خوبه سایه؟چرا یخ کردی؟
دستمو از دستش کشیدم بیرون.دیگه اون لبخند زورکی رو لبم نبود.نمیخواستم کشش بدم.نشستم رو نیمکت اومد جلوم وایساد.سرم زیر بود
ــ خیلی چیزا تغییر کرده...اتفاقایی افتاده که...که اصلا خوب نیست...
ــ چی شده سایه؟تو که جون به لبم کردی...بابات...
ــ نه...یعنی یه جورایی به اونم مربوطه...من...نمیتونم با تو باشم...ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.
سرمو اوردم بالا تا عکس العملشو ببینم.فقط بهم زل زده بود.یکم بعد انگار تازه فهمید چی گفتم با صدای گرفته گفت: چرا؟
ــ کارخونه بابا داره ورشکست میشه...
ــ این چه ربطی به ازدواج ما داره؟
ــ تنها راه نجات کارخونه...یکی از دوستای باباست که...قراره کمک کنه...ولی از من واسه پسرش خواستگاری کرده...اگه جواب رد بدم ممکنه دیگه کمکمون نکنه
romangram.com | @romangram_com