#من_تو_عشق_پارت_18


باورم نمیشد.دیگران داشتن قرار عروسی من با یکی دیگه رو میذاشتن در حالی که من کسی دیگه رو تو قلبم داشتم.

موقع رفتن ستاره خانم مادر فرهاد منو بغل کردو از اینکه جوابم مثبت بوده ابراز خوشحالی کرد.بازم فرهاد حرفی زد که بیشتر به خونش تشنه شدم.

فرهاد: اقای راد اگه اجازه بدین فردا بیام دنبال سایه خانم بریم برای خرید حلقه.

بابا دستی به شونه اش زدو گفت: حتما پسرم.

دندونامو رو هم فشار دادم.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم من فردا کلاس دارم.

فرهاد: باشه پس وقتی تعطیل شدی میام دنبالت میریم واسه خرید حلقه.چه ساعتی کلاست تمومه؟

با خشم به سمتش برگشتم٬کاش میتونستم دندوناشو خورد کنم.

ـــ ساعت ۵.

فرهاد: باشه.پس ساعت ۵ میبینمت.

بعد از رفتم خانواده مهرارا دیگه نتونستم تحمل کنمو به سرعت سمت پله ها رفتم تا به اتاقم پناه ببرم اما صدای بابا مانعم شد.

بابا: سایه

به سمت بابا برگشتم.مامان هنوزم نگران بود.


romangram.com | @romangram_com