#من_تو_عشق_پارت_17

رفتم جلو و روبه روش ایستادم.سرشو اورد بالا و با چشمای گرد شده نگام کرد.میدونستم الان از عصبانیت قرمز شدم.با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم به حرف اومدم تا جوابشو بدم

ــ نخیر جناب.شما یه وقت خیالات ورت نداره که من واسه ازدواج باهات هولم.من جوابم منفی بوده و هست چون کس دیگه ای رو دوست دارم که یه تار موش به همه ادامای از خود راضی مثل تو می ارزه.منم اگه اصرار بابام نبود هیچوقت تو این جلسه خواستگاری مزخرف حاضر نمیشدم.

از اینکه میدیدم هنوز با قیافه متعجبش بهم زل زده و حرفامو خوب فهمیده راضی بودم.با قدمهای بلند ازش فاصله گرفتمو رفتم سمت پله ها.سعی کردم خودمو اروم کنم تا بقیه متوجه قرمزی صورتم نشن.

وقتی رسیدم پیش بقیه تازه متوجه حضور فرهاد شدم که اونم با من اومده.اصلا نفهمیدم کی به من رسیدو وارد سالن شد.

تو چشمای مامان نگرانی بود.بابا با لبخندش داشت بهم میفهموند بهتره جوابت مثبت باشه و سامیار که اصلا تو باغ نبودو مات و مبهوت عاطفه خواهر فرهاد بود.

نفسمو بیرون دادمو نشستم.اقای مهرارا با لبخند نگاهم کردو گفت: خوب دخترم نتیجه چی شد؟

قبل از اینکه حرف بزنم با حرف فرهاد شوکه شدم

ــ منو سایه خانم به این نتیجه رسیدیم که با هم ازدواج کنیم

اگه دست خودم بلند میشدمو به حد مرگ این پسره پرو رو میزدم.پوزخندی که گوشه لبش بود بیشتر عصبیم

کرد.صدای دست و حرف بقیه که بلتد شد مهین خانم با ظرف شیرینی وارد شد.جلوی من که رسید برنداشتمو این از چشم مامان پنهون نموندو چپ چپ نگام کرد.تو بد وضعیتی بودم.فرهاد منو رسما تو عمل انجام شده قرار داده بود.چیزی که برام جالب بود این بود که چرا وقتی راضی به ازدواج با من نیست این حرفو زد.

چشمامو بستم تا یکم اروم شم.وقتی چشمام رو باز کردم نگاهشو رو خودم دید.بازم اون پوزخند مسخره گوشه لبش بود.

همونطور که از اول این مراسم کسی به خواسته من توجه نکرد بقیه اش هم همینطور گذشت.

با وجود اصرارای اقای مهرارا که میگفت جهیزیه نمیخواد اما بابا قبول نکرد.مهریه رو ۱۰۰۰سکه تعیین کردنو قرار عقدو عروسی رو گذاشتن ۱ماه دیگه.

romangram.com | @romangram_com