#من_تو_عشق_پارت_164
ــ به خاطر اونه... آره؟
مثل گذشته هنوز حرف نزده میدونست چمه... سرم و تکون دادم و گفتم:
ــ فکر کنم...
ــ نمیدونم چی بینتون گذشته ولی فکر کنم اون از تو هم بدتره... مثلا همینکه تا دید دارم میام سمتت طاقت نیاورد و رفت...
فقط نگاهش کردم... یه جورایی شنیدن این حرفا از زبون میلاد متعجبم کرده بود... لبخند تلخی زد:
ــ میدونم شنیدن اینا برات عجیبه ولی تو رو خوب میشناسم...
سرم و پایین انداختم... احساس گناه میکردم... میلاد صادقانه عشقش و به من اعتراف کرده بود ولی من اونقدر عاشقش نبودم که براش بجنگم... الان که بهش فکر میکنم میبینم بیشتر وابستگی بوده تا عشق... شاید به همین خاطر بوده که آسون تسلیم اجبار بابام و سرنوشت شدم و بعد تسلیم عشقی که از اول مال من نبود...
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره نگاهم و دزدیدم... زیر لب زمزمه کردم:
ــ متاسفم... به خاطر هرچی توی گذشته بینمون بوده... من... واقعا نمیخواستم اینطور باشه...
ــ کسی مقصر نیست... اشتباه من بود که راحت عقب کشیدم...
یه بار دیگه منو متعجب کرد با حرفش... این یعنی اینکه پشیمون بود... کاش فرهادم یه ذره از شهامت میلاد و داشت... غرورش و کنار میزاشت... چرا این مرد اینقدر مغروره؟...
با دیدن تعجب و سکوت من سرش رو پایین انداخت و رفت... نفس عمیقی کشیدم و برای چند ثانیه چشمام رو بستم... یکدفعه دلم برای آرانم تنگ شد... گوشیم رو در آوردم به مامان زنگ زدم تا حال بچه ها رو بپرسم... آرام خواب بود اما مامان گفت آران بیدار شده... یاد حرف فرهاد افتادم که گفت با تموم شدن این مسافرت بازم نمیتونم آران و ببینم... تصمیم گرفتم بیخیال ادامه مهمونی بشم و برگردم ویلا... رفتم پیش ترانه که داشت با سارا حرف میزد:
romangram.com | @romangram_com