#من_تو_عشق_پارت_163

لیوان و نزدیک لبم برده بودم که با شنیدن صدا دستم پایین اومد و به سمتش برگشتم...

ــ نه... نه این چه حرفیه

لبخند مهربونی زد... درست مثل همون وقتا...

ــ شنیده بودم که از شوهرت جدا شدی اما نمیدونستم باز آشتی کردین؟

با تعجب نگاهش کردم:

ــ آشتی نکردیم...

ــ واقعا؟ آخه وقتی با هم دیدمتون این فکرو کردم...

یکم از آبمیوه ام رو خوردم و نگاهم و دور سالن چرخوندم... نبود...

ــ اینطور نیست...

ــ با من راحت باش سایه... من حد خودمو میدونم... لازم نیست اینقدر نگران باشی

دوباره متعجب نگاهش کردم... خندید و گفت:

ــ منظورم اینه که نمیخواد اینقدر اضطراب داشته باشی...

ــ نه... من... خوبم... اضطرابم...

romangram.com | @romangram_com