#من_تو_عشق_پارت_162
ــ ببین یکم فکر کن... فرهاد اومد آران و ازت گرفت... بعد حالا به بهونه آران اومده میگه با من ازدواج کن... اینا واسه تو مشکوک نیست؟
ــ چرا قضیه رو جنایی میکنی ترانه... اون فقط میخواد منو آزار بده... همین
ــ آخه خره اون همینجوریشم با گرفتن آران میتونه اذیتت کنه... دیگه چه دلیلی داره بخواد بری تو خونه اش؟ من که بالاخره میفهمم چی تو کله فرهاد میگذره...
ــ اگه کاراگاه بازیت تموم شده بریم تو خانم مارپل...
همونطور که باهام از فرهاد و کاراش حرف میزد و دنبال دلیل بود که بیشتر احساس کردم داره با خودش حرف میزنه برگشتیم داخل ویلا... با اینکه اصلا حوصله مهمونی و نداشتم و گفته بودم نمیام اما به زور ترانه قبول کردم... بزرگترا ویلا موندن و من و ترانه و شهریار و عاطفه و سامیار و البته فرهاد آماده شدیم برای رفتن به مهمونی... برام جالب بود... اینکه فرهاد نمیخواست بیاد اما اول از همه آماده شد برای رفتن... موقع رفتن سریع توی ماشین سامیار نشستم.... فاصله ویلاشون از ما زیاد نبود...
وقتی رسیدیم تقریبا بیشتر مهمون ها رسیده بودن... از دیدن سارا خیلی خوشحال شدم... توی دوران دانشگاه بهترین دوست مشترک منو ترانه بود... به محض دیدنم سریع بغلم کرد و کلی سرو صدا راه انداخت طوریکه همه به ما نگاه میکردن... با اینکه اکثر مهمون ها داشتن به سمت ما نگاه میکردن اما سنگینی نگاهی رو این وسط خیلی خوب میتونستم حس کنم... همونطور که سارا رو بغل کرده بودم چشمام بالا اومد و روی یک نفر ثابت شد... اون اینجا چکار میکنه؟... اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد لباس شیک و رسمی اش بود... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم نزدیکتر شد... لبخند مهربونی روی لبش بود... از سارا جدا شدم... حالا دیگه کامل نزدیکم شده بود... دستشو جلو آورد:
ــ سلام
آروم جوابش رو دادم و با تردید به دستش نگاه کردم و باهاش دست دادم و سریع ازش جدا شدم...
ــ خیلی خوشحالم که میبینمت
ــ منم...
نمیدونم این همه دست پاچگی برای چی بود... همش اطراف و نگاه میکردم... دوست نداشتم فرهاد مارو ببینه هرچند که فکر نکنم برای اون مهم باشه... انگار متوجه اضطرابم شد که با گفتن مزاحمت نمیشم رفت گوشه دیگه سالن... چقدر عوض شده بود... کاملا معلوم بود این میلاد با میلاد چند سال پیش خیلی فرق داره... سرم رو چرخوندم تا بتونم ترانه رو پیدا کنم اما نگاهم توی یه جفت چشم مشکی قفل شد... اوففففف... از کی تاحالا اونجا وایساده یعنی.... از نگاهش قلبم یه جوری شد... با دیدن ترانه نگاهم و ازش گرفتم و رفتم... آخه چطور میتونستم با این همه سنگدلی فرهاد بازم بهش احساسی داشته باشم... یعنی این همه بی قراری به خاطر اون بود؟... یا میلاد که بعد از این همه مدت دیده بودمش؟... از یه طرف میلاد و از طرف دیگه فرهاد... سنگینی نگاه هردو رو خوب احساس میکردم... به پیشخدمتی که نزدیکم شد نگاه کردم... چقدر تشنه ام بود... به لیوان های رنگارنگی که توی سینی بود نگاه کردم و خوشرنگترینش رو برداشتم و رفتم به خلوت ترین نقطه سالن... هنوزم سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما نمیتوستم برگردم و نگاهش و غافلگیر کنم....
ــ مزاحم نیستم؟
romangram.com | @romangram_com