#من_تو_عشق_پارت_161
ــ مگر اینکه چی؟
ــ مگر اینکه باهاش ازدواج کنم...
چشماش شد اندازه توپ فوتبال... کم مونده بود از تعجب بپره بیرون...
ــ تروخدا چشاتو مثل جغد نکن ترانه... یه چیزی بگو
کم کم تعجبش از بین رفت و زد زیر خنده... نمیفهمیدم چرا تو این موقعیت داره میخنده...
ــ چرا میخندی؟ کجای این موضوع خنده داره؟
ــ فرهاد؟... به تو... گفت باهاش... ازدواج کنی؟... فرهاد؟
ــ آره... فرهاد... گفت تنها راهی که میتونم پیش آران باشم اینه که باهاش ازدواج کنم و به عنوان پرستار برم خونه اش و از بچه هاش مراقبت کنم...
دیگه نمیخندید اما هنوز تو چهره اش آثار خنده بود...
ــ فرهاد دیوونه است...
ــ واقعا دیوونه است...
ــ نه جدی میگم... فرهاد دیوونه است... چطور میخواد باز با تو ازدواج کنه؟
ــ منظورت چیه؟
romangram.com | @romangram_com