#من_تو_عشق_پارت_159

ــ تو قبلا هم این کارو کردی... یه بار به خاطر پدرت و منافعش با من ازدواج کردی حالا هم به خاطر آران باید قبول کنی... البته اجباری نیست... فقط این پیشنهادم به نفعه تو هست...

ــ من... من هیچوقت دوباره همچین حماقتی نمیکنم...

یکدفعه رنگ نگاهش عوض شد... زمزمه کرد:

ــ حماقت؟

پوزخندی زد روی لبش نشست:

ــ پس از هر لحظه واسه دیدن آران استفاده کن... این مسافرت تموم بشه دیگه اجازه نداری ببینیش...

برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد و رفت و منو تو بهت گذاشت... تموم حس هام یک به یک داشت از کار میفتاد...

با دستی که روی شونه ام نشست جیغ خفه ای کشیدم... چشمام که به ترانه افتاد نفسمو بیرون دادم

ــ چته بابا... منم جن که ندیدی؟

ــ این چه طرز اومدنه!اینقدر بی سروصدا

ــ والا من همچین بی سروصدا هم نیومدم تو تو هپروت بودی... حالا اینارو ول کن... چیزی تا تحویل سال نمونده اونوقت اینجا وایسادی زل زدی به درختا که چی بشه... بیا بریم داخل دیگه بچه ها هم بیدار شدن...راستی سارا زنگ زد...

توی ذهنم دنبال کسی میگشتم با اسم سارا که بشناسمش اما وقتی موفق نشدم با گیجی پرسیدم:

ــ سارا؟ سارا دیگه کیه؟

romangram.com | @romangram_com