#من_تو_عشق_پارت_158
دستاش و کرد تو جیبش و با ژست خاصی نگاهم کرد...
ــ گفتم با من ازدواج کن...
برخلاف اینکه منتظر بودم اون بزنه زیر خنده و بگه داره شوخی میکنه من بودم که از این پیشنهاد غیر منتظره زدم زیر خنده... یکی از ابروهاش و انداخت بالا...
ــ اینقدر از پیشنهادم خوشحال شدی؟
همونطور که میخندیدم بریده بریده گفتم:
ــ شوخی جالبی... بود... حالا پیشنهادتو بگو
ــ شوخی نبود
خنده ام کم کم رفت و جدی شدم... مثل اینکه واقعا شوخی نمیکنه!...
ــ و چرا من باید این پیشنهادتو قبول کنم؟
ــ چون مجبوری... این تنها راهیه که میتونی پیش آران باشی... با من ازدواج میکنی... میای خونه من جای این پرستار به بچه هام میرسی...
کم مونده بود چشمام بپره بیرون...
ــ پرستار؟
romangram.com | @romangram_com