#من_تو_عشق_پارت_157
ــ مطمئنی نمیخوای بشنوی؟مربوط میشه به آران...
همین کلمه... فقط همین کلمه باعث شد وایسم و به سمتش برگردم... لبخندی رو لبش نشست... نمیدونم چرا احساس میکردم این لبخند مثل پوزخندای این مدتش نیست... همونطور که به سمتم قدم برمیداشت گفت:
ــ ولی حالا که گفتی واسه خودم نگه دارم پس... پیش خودم میمونه
خواست از کنارم رد شه که جلوش ایستادم:
ــ چه پیشنهادی؟
ــ چی شد؟ تو که نمیخواستی بشنوی...
دیگه داشت حرصم و در میاورد... هر لحظه امکان داشت از دست این رفتاراش کنترلمو از دست بدم و بکوبم تو صورتش....
ــ وقتی پای آران بیاد وسط همه چیز عوض میشه...
ــ مطمئنی الان آمادگی شنیدنش و داری؟
مگه چه پیشنهادی میخواست بده که باید برای شنیدنش آماده باشم؟... کلافه چشمام و بستم و باز کردم و سرم و به نشونه مثبت تکون دادم... با یک قدم بلند فاصله بینمون و کم کرد... به خاطر این همه نزدیکی نفس کشیدن برام سخت شده بود... دیگه خبری از لبخند چند لحظه قبلش نبود... غروری هم تو چشماش نبود... فقط جدی بود... رنگ سیاه چشماش و به آبی چشمام دوخت و زمزمه وار گفت:
ــ با من ازدواج کن...
چیزی تغییر نکرد... همونطور که چند لحظه قبل جدی به چشماش نگاه میکردم بودم.... فقط احساس کردم یادم رفته نفس بکشم... هرلحظه منتظر بودم بزنه زیر خنده اما همونطور جدی خیره به چشمام بود... با صدایی که خودمم به زور شنیدمش گفتم:
ــ چی؟
romangram.com | @romangram_com