#من_تو_عشق_پارت_154
ــ مامان... من خوابم میاد
از شنیدن کلمه مامان هیجان قلبم چند برابر شد... بوسه ای به موهاش زدم:
ــ میریم میخوابیم عزیز دلم... عزیز دل مامان...
به طرف فرهاد برگشتم و مستقیم به چشمهاش نگاه کردم... باید محکم باشم
ــ امشب پیش من میخوابه...
فرصت حرف زدن براش نزاشتم و رفتم داخل.... از این به بعد در مقابل فرهاد باید مثل خودش باشم... اجازه نمیدم این چند روز بودن با پسرم رو برام تلخ کنه....
چیزی روی صورتم تکون خورد و قلقلکم داد... چشمام و باز کردم و نگاهم به یه جفت چشم مشکی افتاد که با تعجب نگاهم میکرد... لبخندی زدم و در آغوش کشیدمش... فقط خدا میدونست چقدر دلتنگش بودم... دستای کوچولوش رو بوسیدم و چشمکی زدم:
ــ خیلی وقت بود مامان و اینجوری بیدار نکرده بودیا
خندید... از همون خنده هایی که منو یاد یه مرد مغرور و سنگدل می انداخت... میدونستم که اونم دلتنگم شده... حالا که کنارم بود باید از هر ثانیه اش استفاده میکردم... از روی تخت بلند شدم و بغلش کردم... همونطور که میرفتم سمت حمام گفتم:
ــ آران مامان دلش میخواد مثل قبلنا آب بازی کنیم؟
با هیجان دستاش و بهم کوبید... میدونستم حمام کردن و فقط به خاطر آب بازیش دوست داره...
ــ آخ جون... آب بازی
romangram.com | @romangram_com