#من_تو_عشق_پارت_153

ــ آره میدونه... ولی بهتره برای اینکه کار خراب نشه این چند روزو هم صبر کنی و نری خونه اش

از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم:

ــ ولی چرا؟الان که خونه نیست

دستمو گرفت و همونطور که به سمت پله ها میرفت گفت:

ــ الان خونه نیست... ولی آران بچه است... اگه از بگه امروز مامانم و دیدم چی؟ممکنه فرهاد باز بیفته رو لجبازی... میدونم مدت زیادیه که ندیدیش ولی این چند روز رو هم صبر کن...

حق با عاطفه بود... ممکن بود فرهاد لجبازی کنه و نیاد شمال... به هرحال باید صبر میکردم... میدونستم که این مسافرت فشار روحی زیادی برام داره از یک طرف وجود خود فرهاد از طرف دیگه هم بابا... میدونستم از طرف بابا توی این مسافرت چیزی جز نگاهای خشمگین و شاید کنایه هاش گیرم نمیاد اما همه اینا به بودن با پسرم می ارزید...

از هیجان زیاد اصلا نتونستم بخوابم... صبحم زودتر از همه آماده بودم... قرار بود همه جلوی خونه مامان اینا جمع باشیم حرکت کنیم... شوق زیادی برای دیدن آرانم داشتم... وقتی ما رسیدیم همه اومده بودن جز فرهاد.... بابا هم که اصلا نگاهم نکرد... من نمیدونم این رفتارش برای چیه... مگه بابای من نیست؟پس چرا به جای اینکه کنارمن باشه در مقابل منه؟... دیر کردن فرهاد کم کم داشت نگرانم میکرد که از اومدن پشیمون شده... از دور عاطفه رو دیدم که با تلفن حرف میزد.... حسی بهم گفت شخص آنطرف خط کسی نیست جز فرهاد... هرچی عاطفه نزدیکتر میشد نگرانی من بیشتر... بالاخره تلفن تموم شد... نگاهم پر از سوال بود... نزدیکم آمد و لبخند دلگرم کننده ای زد...

ــ نگران نباش... کار براش پیش اومده گفت دیرتر حرکت میکنن

ــ تنها؟با دو تا بچه تو جاده؟

ــ تنها نیست... پرستار بچه ها هم باهاش میاد

اخم هام در هم رفت... دیگه داشت شورش رو در می آورد... واقعا نمیفهمم اونجا چه نیازی به پرستار داشت؟... بالاخره رسیدیم.... تو این ویلا کم خاطره نداشتم اما خاطرات بدش اونقدر زیاد بود که خاطرات خوب رو نمیتونستم پیدا کنم... یاد اون ماه عسل زورکی افتادم.... اون سال عید که همه با هم اینجا بودیم... شقایق هم بود.... بیچاره شقایق حتی فرصت نکرد یک بار بچه اش رو ببینه... بغلش کنه... با اینکه دل خوشی ازش نداشتم اما از این سرنوشتی که داشت ناراحت بودم... هرچی باشه خودم الان مادری بودم که اجازه دیدن بچه اش رو نداشت...

برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم... از 2 نیمه شب گذشته بود و هنوز فرهاد نیومده بود... همه خسته راه بودن و زود خوابیدن اما من.... حس مادرانه ام وادارم کرده بود بیدار بمونم و منتظر باشم... پرده اتاق و کنار زدم و به محوطه ویلا نگاه کردم... هیچ خبری نبود... آروم از اتاق بیرون رفتم... چشمم به در بزرگترین اتاق ویلا افتاد... شاید یکی از خاطرات خوب این ویلا همون شبی بود که سر این اتاق با فرهاد مشکل داشتم و آخر مجبور شد روی مبل بخوابه.... لبخندی رو لبم نشست... حقیقتا که فرهاد دیوونه بود... آروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت آشپزخونه... لیوان آبی ریختم و کمی خوردم... پس چرا نیومد؟... نکنه داشت عذابم میداد و فقط میخواسته دلم و خوش کنه؟.... تو همین فکرا بودم که با صدای ماشین لیوان و روی اپن رها کردم و رفتم سمت در.... تقریبا داشتم پرواز میکردم... در و با تموم قدرتم باز کردم و رفتم بیرون.... یک قدم برداشتم و ایستادم.... میخواستم مطمئن بشم خواب نیستم و حقیقته.... نزدیکم که شد ایستاد... شاید اونم میخواست مطمئن بشه من واقعی هستم... نگاهم چرخید روی آران که توی بغل فرهاد خواب بود... آرام هم بغل دختری هم سن و سال خودم بود که به تبعیت از فرهاد ایستاده بود و با تعجب به من نگاه میکرد... فاصله ام رو با یه قدم بلند کمتر کردم و تو یه حرکت آران و از بغلش کشیدم بیرون.... برام مهم نبود که خوابه و ممکنه بیدار بشه... فقط میخواستم حضورش رو حس کنم... چشمام و بستم و با تموم وجودم عطر تنش رو بوییدم...

اشکام که همدم این روزام بودن دوباره داشتن خودنمایی میکردن اما اینبار از خوشحالی بود... خوشحالی دیدن یه تیکه از وجودم... اونقدر به خودم فشارش داده بودم که بالاخره بیدار شد... دستاش محکم دور گردنم حلقه شدن و با صدای خوابالویی گفت:

romangram.com | @romangram_com