#من_تو_عشق_پارت_152


ــ عاطفه... بس کن... تا فرهاد نرفته خونه باید برم و برگردم...

دوباره چرخیدم سمت در اما اینبار دست عاطفه روی دستگیره نشست و نذاشت در و باز کنم

ــ ولی من یه خبر خوب برات دارم... درباره آران

بهش نگاه کردم... شوخی نمیکرد... ناراحتم نبود... پس خبر خوبی داشت... آره خودش که گفت خبر خوب...

ــ چی؟

ــ فرهاد به مامان گفته که میاد شمال... آران و هم میاره...

با ناباوری بهش نگاه کردم:

ــ راست میگی؟

خندیدو سرش رو تکون داد... از خوشحالی محکم بغلش کردم

ــ وای عاطفه باورم نمیشه...

با چیزی که به ذهنم رسید ازش جدا شدم و نگران نگاهش کردم:

ــ فرهاد میدونه که منم هستم؟


romangram.com | @romangram_com