#من_تو_عشق_پارت_151

از اتاق اومدم بیرون...

آروم به سمت در رفتم... نمیخواستم عاطفه متوجه رفتنم بشه چون میدونستم جلومو میگیره... هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صداش متوقفم کرد:

ــ سایه؟داری میری بیرون؟

نفسمو پر صدا بیرون دادم و برگشتم سمتش:

ــ خوب... آره... خسته شدم تو خونه میخوام یکم قدم بزنم

ــ پس صبر کن منم حاضر شم با هم بریم

ــ نه نه... یعنی آناهیتا تازه خوابش برده لازم نیست بیای

ــ آناهیتا رو بهونه نکن... میدونی سامیار سفارش کرده نزارم تنها بری بیرون...

ــ مگه من بچه ام که تنهایی نرم بیرون؟

ــ سایه تروخدا عصبانی نشو به خاطر خودت میگه... نمیخواد یه وقت بری پیش فرهاد و وضع از این بدتر بشه...

ــ مگه وضع از اینم بدتر میشه... اصلا آره داشتم میرفتم خونه فرهاد آران و ببینم چون دیگه طاقت ندارم...

بهم نزدیکتر شد و با تعجب نگاهم کرد:

ــ داشتی میرفتی اونجا؟پس بگو چرا یواشکی داشتی میرفتی...

romangram.com | @romangram_com