#من_تو_عشق_پارت_150


بلند شدم و رفتم سمت کمدم...

ــ باید برم پیش آران مامان... الان که بیدار میشه اگه من پیشش نباشم میترسه

اولین مانتویی که دم دستم اومد و برداشتم و پوشیدم... مامان دستم و کشید و با گریه بهم نگاه کرد

ــ اینکارو با خودت نکن عزیزم

ــ برو کنار مامان... میخوام برم پیش پسرم... هیچکس نمیتونه اونو ازم جداکنه میفهمی؟اون باید پیش من باشه... پیش من...

گریه هام عصبی بود... زانوم خم شد و افتادم روی زمین... مامان هم همراهم نشست و سامیار و صدا کرد...

ــ چرا ازم گرفتش... چطور تونست باهام اینکارو کنه... ازش متنفرم مامان... ازش متنفرم

سامیار محکم بین بازوهاش گرفتم... بدون آران دنیا برام تموم شده بود... نفس کشیدن برام عذاب بود... ساعت ها به عکسش خیره میشدم ... فرهاد حتی اجازه نمیداد یک لحظه هم ببینمش... روزها بدون پسرم میگذشت و من فقط تونسته بودم چند بار صداش رو بشنوم و به همین امیدم زنده بودم... بیشتر شبیه مرده متحرکی شده بودم... بقیه هم منو به حال خودم گذاشته بودن... مامان میخواست برگردم خونه اما سامیار اجازه نداد... نمیخواست با روبه رو شدن با بابا حالم از اینی که هست بدتر بشه... تلاشای عاطفه و ستاره جون هم برای راضی کردن فرهاد بی فایده بود... روزهای نزدیک عید بود... قرار بود همه برای تعطیلات عید برن شمال... یک ماه بود که آران و ندیده بودم... به امید هفته ای یک بار که باهاش حرف میزدم روزهامو میگذروندم... اصلا فکر نمیکردم فرهاد اینقدر سنگدل باشه...عکس قاب شده آران و از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم...

ــ خدایا کمکم کن

دستام و روی چشمای مشکیش کشیدم و بوسیدم...

ــ خدایا یه راهی پیش روم بزار...

چشمام و برای یک لحظه بستم و سریع باز کردم... فکری به ذهنم رسید... امروز به هر قیمتی بود باید میرفتم و آران و میدیدم حتی به قیمت شکستن دوباره غروری که بارها در مقابل فرهاد شکسته شده بود... به سرعت نور آماده شدم و


romangram.com | @romangram_com