#من_تو_عشق_پارت_149
ــ فرهاد یکم...
ــ گفتم ببرش بالا
از دادش عاطفه سریع آرام و گرفت و رفت... زبونم بند اومده بود... یک قدم نزدیک شد که یک قدم رفتم عقب...
ــ حقیقت داره؟
میدونستم حرفایی که به آرام زدم و شنیده و الانم داره درباره آران میپرسه ولی واقعا توان جواب دادن نداشتم... فقط یک چیز توی ذهنم تکرار میشد اونم اینکه اگه بعد از فهمیدن حقیقت آران و ببره چی...بین گفتن و نگفتن مونده بودم که یکدفعه به سمتم اومد... بازومو محکم گرفت و تکونم داد:
ــ چرا جواب نمیدی؟پرسیدم حرفایی که به آرام میزدی حقیقت داره؟
صدای دادش با صدای آران که از پشت سرم صدام کرد قاطی شد... دستش شل شد و نگاهش به پشت سرم چرخید... سریع اشکامو پاک کردم و رفتم سمت آران... جلوش زانو زدم تا هم قدش بشم... سرش و بوسیدم:
ــ بیدار شدی عزیزم؟
میدونستم از داد فرهاد ترسیده...دستاش و گرفتم و بلند شدم... فرهاد هنوزم با تعجب نگاهمون میکرد بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم و رفتم....
.....................
هنوز تو شوک بلایی که سرم اومد بودم... تحمل سنگینی وزنم رو نداشتم... روی اولین مبل سر راهم نشستم... به دستی که جلوم دراز شد و لیوان آب و روبه روم گرفت نگاه کردم... یکم از آب خوردم... تحمل نگاه ترحم انگیز بقیه رو نداشتم... بلند شدم برم توی اتاقم ولی همه چیز جلو چشمام تار شد...
چشمام و که باز کردم همه جا تاریک بود... صورتم از اشکام خیس شد... سرمو تو بالشت فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نره... دوباره اتفاقات رو مرور کردم... دو هفته بعد از اون روزی که با فرهاد روبه رو شدم بود که احضاریه دادگاه رسید دستم... چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد... هیچکس فکرش و نمیکرد فرهاد ازم شکایت کنه و بخواد آران و بگیره... به خاطر پسرم همون یه ذره غروری که برام مونده بود و نادیده گرفتم و التماسش کردم ولی با بی رحمی تمام آران و برد... جونم و گرفت و رفت... با حرکت دستی روی موهام چشمام و باز کردم... مامان بود که با صورت نگرانش بالای سرم نشسته بود...
ــ عزیزم بلند شو... از دیروز تا حالا هیچی نخوردی... مریض میشی دخترم
romangram.com | @romangram_com