#من_تو_عشق_پارت_15

از قیافه بگیر تا ثروت و تحصیلات.خونواده خوبی دارن.مطمئنم اگه ببینیش

نظرت عوض میشه.

ــ بابا شما هدفت فقط نجات کارخونه است و هیچ فکری به من نمیکنی.

بابا از جا بلند شد: با این ازدواج هم تو خوشبخت میشی هم کارخونه رو نجات

میدیم.فردا شب خانواده مهرارا برای خواستگاری میان اینجا بهتره خودتو

اماده کنی.

بابا رفت و من رو تو بهت این خبر گذاشت.من نمیتونستم تن به این ازدواج اجباری

بدم.کاش میلاد عجله نکرده بود و پیش بابا نمیرفت.

زودتر از چیزی که فکر میکردم شب خواستگاری رسید.ترانه هم نظرش این بود که به این خواستگاری جواب مثبت بدمو میلادو فراموش کنم.هنوز میلاد از این خواستگاری خبری نداشت و من قصد نداشتم فعلا بهش چیزی بگم.

با صدای مهین خانم که میگفت مهمونا رسیدن یه بار دیگه تو اینه به خودم نگاه کردم.اصلا به خودم نرسیده بودم تا شاید نظرشون عوض شه اما بازم به خاطر چشمای ابی و موهای روشن و پوست مهتابیم زیبا بودم.

از پله ها که پایین اومدم هنوز مهمونا داخل نیومده بودن.رفتم جلو و کنار مامان ایستادم.

اول از همه مرد جا افتاده ای با موهای جو گندمی همراه خانمش که اونم فوق العاده خوش پوش بود وارد شدن.خانم مهرارا صورتمو بوسیدو از چشماش میشد فهمید منو به عنوان عروسش پسندیده.

نفرات بعدی که وارد شدن دختری بود هم سن و سال خودم که بعد فهمیدم اسمش عاطفه است و دختر خونواده مهراراست و در اخر فرهاد بود که حسابی مشتاق بودم ببینمش.

romangram.com | @romangram_com