#من_تو_عشق_پارت_147

ــ واقعا لازم نیست چیزی رو ازم پنهان کنی... من همه چیزو میدونم

ــ همه چیز؟چیو میدونی؟

ــ این برمیگرده به چیزایی که باید برات تعریف کنم... فرهاد همه چیزو درباره رابطه اتون برام تعریف کرده... از همون اول ولی اگه نمیدونستم هم برام راحت بود بفهمم آران پسره فرهاده... شباهت زیادشون به هم این قضیه رو لو میده

بدون حرفی فقط به عاطفه نگاه میکردم... حرفی واسه زدن نداشتم اون خودش همه چیزو میدونست... از جا بلند شد و کنارم نشست...

ــ این خیلی خوبه سایه... وجود آران میتونه حال فرهاد و بهتر کنه...

ــ مگه فرهاد چی شده؟

نگاهش غم گرفته اش رو به پایین دوخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ــ روزی که همه متوجه رفتنت شدن نمیدونی چه جهنمی به پا شد... بابا خونه رو گذاشته بود رو سرش... سامیار و فرهاد همه جاهای ممکن رو دنبالت گشتن... مامان هم میگفت نمیدونه کجا رفتی تا روزیکه برگه های طلاق رسید دست فرهاد... به خدا داغون شدنش رو دیدم سایه... یک روز تموم خودش رو توی خونه اتون حبس کرد نه درو روی کسی باز میکرد نه جواب تلفن میداد ولی فرداش در کمال تعجب همه جوری رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده... بابا به همه اعلام کرد آوردم اسمت توی خونه ممنوعه... بعد از اون روزم فرهاد خونه رو فروخت و رفت خونه جدیدش... مامانم همش میگفت اگه فرهاد و شقایق با هم ازدواج کنن همه چیز درست میشه اینقدر گفت و گفت تا بابام رو راضی کرد اما فرهاد زیر بار نمیرفت... بالاخره با اصرارهای مامان و کمک خود شقایق راضی شد... خیلی زود مراسم انجام شد و با هم ازدواج کردن.... اوایل شقایق واقعا اذیت شد... اخلاق فرهاد غیر قابل تحمل شده بود... همیشه بداخلاق بود... یک سال از ازدواجشون گذشته بود که با خبر بارداری شقایق دوباره شادی تو خانوادمون اومد... فرهادم از شنیدن خبر بابا شدنش خوشحال بود... رفتارش بهتر شده بود و وقت بیشتری با شقایق میگذروند... ولی این خوشحالی زیاد دوومی نداشت...

غمگین به آرام نگاه کرد... آهی کشید و ادامه داد:

ــ یه شب که همه خونه مامانم اینا بودیم شقایق دردش شروع شد... هنوز برای زایمانش خیلی زود بود... سریع رسوندیمش بیمارستان و دکتر گفت باید هرچه زودتر جراحی بشه و بچه رو به دنیا بیارن تا حداقل بتونن یکیشون رو نجات بدن... فرهاد توی وضعیت بدی بود... بالاخره برای عمل رضایت داد... آرام به دنیا اومد... ولی شقایق... همون شب شقایق و از دست دادیم.... آرام خیلی کوچیک بود... احتمال زنده موندنش کم بود... بیشتر از دو ماه توی بیمارستان و تحت نظر دکترا بود تا تونست زنده بمونه... از دست دادن شقایق ضربه بدی برای همه ما بود مخصوصا فرهاد... از اون شب به بعد دیگه کسی خنده واقعی فرهاد و ندید... تنها دلخوشیش آرامه... اگه تونست دوباره خودش و پیدا کنه به خاطر آرام بود...

سکوت کرد... اشکام و پاک کردم و به آرام که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم... باورم نمیشد این همه اتفاق توی این مدت افتاده... عاطفه دستم رو گرفت ... نگاهم به سمتش چرخید...

ــ سایه... فرهاد باید بدونه یه پسر داره... این موضوع میتونه براش خیلی خوب باشه... خواهش میکنم بیشتر فکر کن...

لبخند تلخی زد و رفت... احتمالا از چشمام خوند که الان به تنهایی احتیاج دارم برای هضم چیزایی که شنیدم... متوجه آرام شدم که بیدار شده بود.... دستی به صورتم کشیدم و بغلش کردم... مثل اسمش دختر آرومی بود...

romangram.com | @romangram_com