#من_تو_عشق_پارت_145
سرم و به نشونه مثبت تکون دادم
ــ خوب... میشنوم
شروع کردم به تعریف کردن... دقیقا همه چیزایی رو که سه سال پیش قبل از رفتن برای مامان تعریف کرده بودم رو به سامیار گفتم... از روزایی که توی فرانسه گذروندم.... به دنیا اومدن آران و همه چیز... حرفام که تموم شد منتظر عکس العملش در برابر چیزایی که تازه فهمیده شدم:
ــ یعنی... یعنی آران پسر تو هست؟پسر تو و فرهاد؟
ــ آره... سامیار تو نباید اینو به عاطفه بگی... نمیخوام کسی بدونه
ــ میخوای از همه قایمش کنی؟
ــ خواهش میکنم سامی... من برنگشتم که بمونم... دلتنگی خودم یه طرف بی قراری های مامان یه طرف دیگه باعث شد یکدفعه تصمیم بگیرم برگردم اما...
ــ بسه سایه... ادامه نده... واسه الان بسه.هر چی شنیدم کافیه
با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و رفت... نفس عمیقی کشیدم... حداقل خوبیش به این بود که یه بار از روی دوشم برداشته شد... مطمئن بودم که فعلا سامیار چیزی به عاطفه نمیگه... یک هفته بود که خونه سامیار بودم... مامان و ترانه هر روز میومدن پیشم... تو این مدت نه من از فرهاد سوالی پرسیدم نه کسی چیزی گفت... درباره آران به همه گفتم یکی از مریضام بوده که چون خانواده ای نداشته به فرزندی قبولش کردم... با این حال بازم شک و تو چشمای عاطفه میدیدم... نمیدونستم تا کی قراره بمونم اما تصمیم داشتم که در اولین فرصت مامان و سامیار و قانع کنم برای برگشتن...
................................................
بعد از عوض کردن لباسم نگاه دوباره ای به آران که خواب بود کردم... از وقتی اومدیم ساعت خوابش بهم خورده بود... شبا بیدار میموند و در طول روز خواب بود... از اتاق بیرون اومدم و آروم درو بستم... همون موقع در اتاق باز شد و یه دختر کوچولو با لباس خواب و یه عروسک تو دستش اومد بیرون... با تعجب به سمتش رفتم... اینقدر ناز بود که ناخوداگاه بغلش کردم....
ــ تو کی هستی؟عزیزم... بیا بغلم
بدون مقاومتی اومد بغلم و سرش و روی شونه ام گذاشت.... بهش میخورد دو سال داشته باشه... همونطور که بغلم بود رفتم تا عاطفه رو پیدا کنم که توی آشپزخونه دیدمش... وقتی منو دید با تعجب نگاهم کرد و دختر کوچولو رو از بغلم گرفت:
romangram.com | @romangram_com